پیام رسان عشق
قافله ی غدیر کم کم از راه می رسد و من هم دست به قلم می شوم. تا از این قافله ی عشق جانمانم. من کمی دیرتر از بقیه ی دوستانم متوجه این کاروان عشق و مهر شده ام. شاید این دلیل خوبی برای ناتوانی ام در نوشتن برای غدیر نباشد. اما جدا ماندم از کاروان السابقون السابقون را ثابت می کند.
غدیر به معنای برکه ی کوچکی است، یا رودی کوچک که همیشه در جریان باشد. در واقع غدیر در اینجا به معنای مکانی است که این برکه ی کوچک را در خود جای داده است. همین معنی مدت زیادی قلب مرا به تبش وا می دارد. به این می اندیشم که چرا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم این مکان را برای ابلاغ شالوده ی رسالتش بر گزیده است؟!
از آنجایی که تمام افعال و اقوال رسول خدا، معنا و مفهومی عمیق دارد. حتما این انتخاب نیز معنایی ژرف را در وجودش پنهان کرده است.
غدیر؛ برکه ای کوچک که شاهد ولایتی بزرگ، انتخابی شایسته از طرف خداوند و هجوم جمعیتی انبوه برای تبریک و تهنیت بوده است. جمعیتی بزرگ، جمعیتی که انسانیت و شرفشان و حسب و نسبشان باعث نشد که بتوانند بار این امانت بزرگ را به دوش بکشند. جمعیتی که دست های پیش آمده آنها برای بیعت نشان مردانگی نبود. و دین و ایمانشان لقلقه ی زبان بود و این دین و ایمان واهی باعث نشد که جلوه های پست جهان را رها کنند و نور حقیقت را ببینند. زبان هایی که برای تبریک و تهنیت گفتن به مولای متقیان از هم سبقت می گرفتند چند صباحی دیگر لال شده بودند و از بیان حقیقت عاجز ماندند. چشم هایی که تابش خورشید غدیر را در دستان خورشید اسلام دیده بودند نابینا شدند و از محور ولایت به دور ماندند.
اما غدیر همچنان باقی بود. غدیر همچنان می نگریست و راز های اسلام را در خودش حفظ می کرد. برکه ای که با کوچک بودنش نور ولایت را در قلب خود نگه داشت و آن را به نسل های دیگر هدیه آورد. برکه ی کوچکی که با حفظ مهمترین پیام اسلام به برکه ای جهانی تبدیل شد. برکه ای که روز ها تصویر خورشید را منعکس می کرد و شب ها چهره ی ماه را درون قلب خود نقاشی می کرد. در روز غدیر عکس خورشید و ماه را دست در دست هم در درون قلب خود جا داد. برکه ای که هر چند مانند دریاها بزرگ و مانند اقیانوس ها پهناور نبود اما چون زلال و شفاف بود. پیام، پیام رسان عشق را آیینه وار به مردمان بعد از خود رساند و درسی بزرگ به مسلمانان جهان آموخت. بیایید این درس بزرگ را از غدیر بیاموزیم و در انجام کارهای کوچک و بزرگ برای تبلیغ غدیر کوتاهی نکنیم. مطمعناً هر کار خیری در تبلیغ غدیر و ولایت محوری انجام شود. حتما با همیاری و همکاری خداوند بزرگ به حرکتی عظیم تبدیل خواهد شد ان شاءالله.
بقچه پیچ
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها خیلی ها هستند که تمام مشکلات داشته و نداشته شان را پای حجاب می نویسند و بنا دارند که بگویند اگر حجاب نباشد تمامی مشکلات کشور که هیچ بلکه تمامی مشکلات لاینحل جهان هم حل خواهد شد.
در جواب هر استدلالی هم حقوق بشر و حقوق مساوی زن و مرد رو به پیش می کشند.
کسی هم نیست که بهشون بگوید آخه برادر من
خواهر من
حقوقی که طبق خواست آمریکا و غرب باشد حقوق بشر نیست که حقوق به شر هست اما کو گوش شنوا
همین غربی ها تا الان نشان دادند که آزادی برایشان تا جایی معنا و مفهوم دارد که مخالف با عقاید و خواسته های خودشان نباشد
همه در غرب و اروپا آزادند بجز کسانی که حجاب دارند
اما حجاب برای ما ایرانی ها نه تنها ریشه ی دینی و مذهبی دارد بلکه ریشه ی تاریخی و قومیتی هم دارد
و در تمامی قومیت های ایرانی حجاب به نوعی که الان هست وجود داشته حتی گاهی شدیدتر از الان هم بوده است و شاهد آن داستان های کهن و سخنواره های باستانی ما هست
معمولا جنس خراب و حراج را روی ویترین و طاقچه ی مغازه ها میگذارند تا زودتر به فروش برسد و از دستش خلاص بشوند
هر کسی که زیبایی های خودش را در خیابان حراج کرده بدون تردید یک کمبود اساسی در روح و روان خودش دارد که سعی میکند با حراج کردن خودش آن کمبودش را فراموش کند
در فرهنگ ما ایرانی ها حجاب ریشه ی اساسی دارد و جزئی از تاریخمان به حساب میآید
برای مثال در فرهنگ ما آذری زبان ها گذشته از داستان های فاخر و زیبا سخنان پر معنی و نابی هم در مورد مسایل مختلف هست که ما این سخنان رو به اسم آتابابا سوزلری میشناسیم
یکی از این سخنان زیبا در باب پوشش و نگهداری از این قرار هست
قیمتلی شئی تاخجادا اولماز بوخجادا اولار
معنی این آتابای سوزی از این قرار هست که وسیله و شی قیمتی رو تو طاقچه نمیزارند بلکه تو بقچه میزارند
حالا هی بی حجاب ها و بد حجاب ها بیاند بگند شما خودتون رو بقچه پیچ کردید جان و دل و شرف و عفت انسانی هر چقدر ارزشمند تر همان قدر بقچه پیچ تر و پوشیده تر.
چرا ترس بزرگترین گناه
یه حکمت خیلی زیبا تو نهج البلاغه هست با این مضمون که ترس بزرگترین گناه هست
اوایل که به این حکمت فکر می کردم پیش خودم میگفتم؛ چرا باید ترس بزرگترین گناه باشه
ترس و ترسیدن یه بخشی از طبیعت هست و هر انسانی ممکن هست به طور طبیعی از یک یا چند چیز بترسه
اما بعدش که عمیق به این موضوع و جمله فکر کردم واقعا به این نکته رسیدم که ترس بزرگترین گناهه
میدونید چرا
یک دلیل خیلی مهم داره اون هم اینه که ما فقط وقتی می ترسیم که خدا رو نداریم یا خدا رو فراموش می کنیم یا خدایی نکرده از درگاه الهی نا امید میشیم و هیچ امیدی به یاری خداوند نداریم و اینه که گناهه اینه که باعث رانده شدن از درگاه الهی و رحمت الهی میشه به حتم فلسفه ی این سخن حضرت علی (علیه السلام) نیز همین است که در حدیث دیگری فرمودند بزرگترین گناه ناامید شدن از درگاه الهی است
مثلاً برای مثال بانویی که همسرش رو از دست داده و چند تا فرزند داره از آینده ی خودش و فرزندانش می ترسه، اما اگر همین بانو خدا رو در لحظه لحظه ی زندگیش ببینه هیچ ترسی در وجودش باقی نمی مونه
یا فرد مریضی که بیماری سختی داره از عواقب و نهایت بیماریش و زندگیش میترسه همین فرد اگر ایمانش به خداوند و لطف الهی کامل باشه متوجه میشه که هیچ اتفاقی بدون اجازه خداوند رقم نمیخوره
بهتره به جای ترس از موقعیت ها و اتفاقاتی که برامون مییوفته از گناهانمان و تهمت ها و شماتت هایی که به بقیه میزنیم بترسیم و به جای ترس از عواقب زندگیمون از عواقب گناهانمان بترسیم
در اسلام هم فقط یک نوع ترس داریم که پسندیده هست اون هم ترس از خداوند و ترس از اعمالمون هست
ترس از خداوند نه به معنای ترس واقعی بلکه به معنای حالتی از ترس و امید که به این فکر کنیم که خدایی نکرده با انجام این گناه یا مرتکب شدن این خطا از درگاه الهی دور بشیم و این حالت پسندیده ی ترس و خشیت از خداوند است.
از تقدیر گریزی نیست
همین که توانست دست راست و چپش را تشخیص دهد. فهمید که مادرش از دنیا رفته است و دو برادر کوچک دارد که باید برایشان مادری کند.
اشک های بی امان دخترک قصه مان برای جاری شدن بر روی گونه هایش بی مهابا در تمام ساعت ها و لحظه ها فرو می ریختند و همدم تنهایی هایش شده بودند. پدر که از راه می رسید خسته و کوفته با دیدن گریه های دخترک زیبایش عنان از کف می داد و به فکر چاره ای بود.
لیلای قصه ی ما همیشه در فکر پدر بود. پدری که به دلیل اسلام آوردنش از قوم و قبیله اش رانده شده بود که هیچ بلکه مردم قبیله هم اورا به چشم یک جانی می دیدند. پدر چاره ای جز پنهان کردن فرزندانش در دل کوه نداشت. مردم ایل و تبارش از هیچ اقدامی برای کشتن او و فرزندانش دریغ نمی کردند.
آقا عیسی تنها راه نجات خود را در فرار می دید. بار و بندیل خود را بسته و به همراه فرزندانش از راه کوه ها اول به نزد دوستش که اسلام را به او معرفی کرده بود آمد چند روزی در خانه ی دوستش مشرف به دور از چشم هم قبیله ای هایش ماند. و پس از درست شدن اوضاع راهی ماکو شد.
به همراه دوستش راهی ماکو شدند اما روستایشان که نزدیک ما کو بود فکرش را درگیر کرده بود با اینکه در خانه ی آقا مجید دوست مشرف چند روزی مهمان بود. اما فکر اینکه ایل و تبارش او را پیدا کننده لحظه ای آرامش نمی گذاشت. آقا مجید به توصیه ی مشرف برای عیسی در تبریز کاری پیدا کرده بود تا در آنجا مشغول کار شود و بتواند برای فرزندانشان هم زندگی خوبی بسازد.
اما عیسی که ایل و تبار خود را خوب میشناخت نگاهی به فرزندانش انداخت و چشمش به ملسون که اکنون اسمش لیلا شده بود، خورد؛ پیش خودش گفت من تصمیم گرفتم مسلمان شوم گناه کودکانم چیست. تصمیم گرفت به جای دوری برود تا کسی نتواند اورا بشناسد. تا ایل و قبیله اش نتوانند او را پیدا کنند. به عنوان یک غریب راه گم کرده دوباره راهی شد و یکی یکی از کوهها و جاده ها گذشت و بعد از دو ماه به دهکده ی کوچکی در نزدیک قره چمن رسید.
بعد از معرفی خود به خان قره چمن و اینکه از ماکو آمده و همسرش تازه از دنیا رفته قرار شد برای خان کار کند و زندگی آرامی داشته باشد. پس از مدتی به پیشنهاد عباس علی خان، خان منطقه با زرگل خانم دختر خاله ی خان ازدواج کرد. حالا دیگر زندگی برای لیلا کمتر سخت شده بود زرگل خانم واقعا بانوی وارسته و با محبتی بود که از هر انگشتش یک هنر می بارید. از طرف دیگر واقعا لیلا و برادرانش وهب و اسماعیل را هم خیلی دوست داشت. لیلا در کنار زرگل بزرگ و بزرگتر می شد و زیبایی هایش را هر روز به رخ باغ ها و گل های روستا می کشید. زرگل هم در حقش کم نمی گذاشت و واقعا برایش مادری می کرد. خواستگارانش از هر گوشه و کنار روانه می شدند و برای دیدنش صف می کشیدند. کار و بار عیسی خان هم گرفته بود و به یکی از معتمدین و بزرگان روستا تبدیل شده بود.
اما از قضا پسر عباس علی خان خواستگار لیلا در آمد و پدر بیچاره اش در دولی و صد دلی ماند.پیش خودش میگفت من از دست آدم های عیاش و بی دین به اینجا پناه آورده ام تا در دست افراد لا او بالی نباشم.با مخالفت عیسی خان، گماشته های علی خان هفت جد و آبادعیسی خان را از قبر در آوردن و در آن بهبوهه ی زمان خان ها و بی قانونی ها اسم خائن را روی عیسی خان گذاشتند و او را روانه زندان کردند.
انگار روزهای تاریک و سیاهی که لیلا در قبیله اش دیده بود پایانی نداشتند و تمام آرزوها و شادی هایش در یک لحظه نابود می شدند. لیلا دل به دل می کرد تا برود و با عباس علی خان صحبت کند. پیش خودش می گفت مگر چه است شاید زندگی کردن با پسر خان زیاد هم سخت نباشد حداقلش از زندانی شدن پدرم که بهتر است. لیلا به سرش زده بود که برود اما زرگل خانم مانع شد و شال زر باف خودش را از صندوقچه ی قدیمی اش بیرون آورد و به سمت خانه ی عباس علی خان روانه شد. شال طلا باف زرگل خانم حالا بر روی دوش های گلنار دختر خان بود اما حداقلش عیسی خان از زندان آزاد شده بود اما به شرطی که از قره چمن برود و در هیچ کدام از روستاهای آن اطراف نباشد.
عیسی خان برای دومین بار مانده و از همه جا رانده شد اما اینبار همه ی مردم اطراف و روستاها او را می شناختند چندین بار با خان ها و باجگیر ها سر بخشیدن محصولات دعوا کرده بود و نگذاشته بود حق مردم خورده شود.اینبار مردم روستایی در نزدیکی قره چمن پنهانی جایی برایش تهیه کردند و پس از مدتی هم برای لیلا خواستگار وارسته ای پیدا شد.خواستگار لیلا خانم پسر آقا کمال بود ، آقا کمالی که از شالیزارهای شمال برنج می آورد و در روستاهای قره چمن می فروخت. یوسف پسر کمال آقا لیلا را هنگام بحث و جدل پدرش بر سر قیمت برنج در حیاط خانه شان دیده بود. برای لیلا دل کندن از پدر و برادران و زرگل خانم برای خیلی سخت بود اما مردانگی و شجاعت یوسف تحمل هر سختی را برای او آسان می کرد. او باید به دنبال سرنوشت خودش می رفت. پس از انجام مراسمات و سپریشدن دوران نامزدی لیلا همراه یوسف و خانواده اش به شمال رفت.
ازدواج لیلا مصادف شده بود با به پایان رسیدن دوره ی خان ها و شورش ها و درگیری های داخلی معلوم نبود که انگلیس ها و روس ها چه بر سر کشور می آوردند. از طرف دیگر درگیری ها در شمال گسترش پیدا کرده بود. انگار سرنوشت لیلای قصه ی ما را با جنگ و شورش نوشته بودند هر جا که می رفت ردی از جنگ و خونریزی را با خودش همراه می کرد. روزهای تنهایی لیلا و جنگ و همراهی یوسف با جنگلی ها هر روز به لحظات حساس خودش می رسید اما طولی نکشید که با مرگ میرزا کوچک خان و خیانت قزاق ها به کشور این قیام هم به پایان رسید و ایران هم چنان در مستعمره کشورهای غربی ماند.کم کم همان شرایطی که عیسی خان از آن فرار کرده بود بر ایران هم حاکم شد و دختران و زنان مجبور بودند بدون حجاب از خانه بیرون بیایند اما برای لیلا مشکل بزرگتری هم وجود داشت. مشکلی که هیچ راه فراری برای آن نمی دید. لیلا که حالا چهار سال بود عروس خانه کمال شده بود نتوانسته بود هیچ فرزندی به دنیا بیاورد و تمام قوم و خویش یوسف هم از او می خواستند که دوباره ازدواج کند و زن دیگری بگیرد. تمام این اتفاقات بد یکجا برای لیلا افتاده بود و از طرف دیگر مرگ پدر هم بر این ها افزوده شد. با مرگ پدرش تنها تر از قبل شده بود. انگار تمام غم ها و درد های دنیا بر سرش خراب شد. انگار تازه غریب شده بود قبل از مرگ پدر احساس غریبی و تنهایی نداشت. تمام خاطراتش از مقابل چشمانش می گذشت و او را برای گریه و افسوس آماده تر می کرد. لیلا مجبور شد مدتی به خانه ی پدری برگردد و همدم غم های زرگل و برادرانش باشد.برادرانش که حالا هر کدام برای خودشان مردی شده بودند و تکیه گاهی برای لیلا و ننه زری بودند. اما پس از برگشت اوضاع همان بود همان شماتت ها و سختی هایی که هیچ کدام رنگ عوض نکرده بودند ذره ای از تلخی ها و سختی هایشان کاسته نشده بود. و عرصه را هر روز برای لیلا تنگ تر می کردند.
از همه بیشتر حرف های گل زر جاری لیلا او را ناراحت می کرد. وقتی که لیلا آرزوی داشتن فرزند داشت و دست به درگاه الهی گشوده بود. و هر روز به امام زاده نزدیک مسجد می رفت تا دعا کند. نگاهی تمسخر آمیز به او کرد و اشاره ای به سنگ امام زاده ای که لیلا به آن دخیل بسته بود کرد و گفت: ببین دختر ترک هر وقت این سنگ بزاد تو هم میزایی. اینجا جای تو نیست همان بهتر که برگردی پیش خانواده بی اصل و نسبت و… این حرف ها و جمله ها هرگز از ذهن لیلا پاک نمی شدند و لحظه ای آن را آرام نمی گذاشتند. انگار این حرف ها بودند که باعث می شدند لیلا هر روز نا امید تر و ناراحت تر شود. این حرف ها بودند که روح اسلامیت و ایمان را ذره ذره در دل لیلا آب می کردند. آخر همین غصه ها کار دست لیلا دادند و او را روانه بیمارستان کردند. اما او هنوز هم به لطف خدا امیدوار بود و پا پس نکشیده بود. و عشق و محبت یوسف هم در این امیدواری بی تاثیر نبود. یوسف عشق و محبتش به لیلا کمتر نشده بود که هیچ بلکه روز به روز بیشتر عاشقش می شد و او را بیشتر از قبل دوست می داشت. و همیشه یک پای ثابت دلداری های لیلا بود. لیلا برای یوسف اسطوره صبر و ایمان بود. لیلا دختر رویاهای یوسف بود دختری که به خاطر حفظ ایمانش از خیلی چیزها گذشته بود. این برای یوسف خیلی ارزشمند بود. ارزشمند تر از هر چیز
بعد از هشت سال بالاخره چشم انتظاری های لیلا و یوسف به پایان رسید و خداوند دختر زیبایی به آن ها بخشید. دخترشان مانند نور صبحگاهی زیبا و درخشنده بود لیلا و یوسف نام دخترشان را سپیده گذاشتند. سپیده هم مانند مادرش از زیبایی چیزی کم نداشت و هم جسارت و شجاعت پدرش را به ارث برده بود. از هیچ کاری و هیچ چیزی عبایی نداشت و دنبال کردن های لیلا هم برایش کارساز نبود. آخرش همین شلوغی ها و ورجه ورجه ها کار دستش داد و هنگام سواری از روی اسب افتاد سپیده ده ساله از درد و رنج در تب و درد می سوخت و پدر و مادر قادر به انجام کاری نبودند. روستا از شهر خیلی دور بود و تا آمدن پزشک خیلی دیر می شد یوسف دختر زیبایش را روی کول گذاشت و به سمت شهر روانه شد و چشمان منتظر و نگران لیلا به در دوخته شده بود. پس از دو روز یوسف برگشت و صدای نحیف و ضعیفش به گوش می رسید اما خبری از صدای زیبا و شرو شور سپیده نبود. یوسف آمده بود باز هم سپیده بر روی کولش بود اما این بار بی جان تر از قبل. گریه ها و زاری های لیلا پایانی نداشتند و دلداری های یوسف هم کاری از پیش نمی برد. کم کم حال سپیده به بهبودی می رفت و بهتر از قبل شده بود اما از شلوغی هایش کمتر نشده بود. که بیماری حصبه همه گیر شد و گریبان سپیده را هم گرفت. دخترک زیبا با اینکه با مشکلات زیادی دست پنجه نرم کرده بود از چنگ حصبه جان سالم به در نبرد و از دنیا رفت. غم لیلا و یوسف پایانی نداشت و غصه شان هر روز بیشتر از قبل می شد. و درد و رنجشان در بین مردم شهره شده بود. اما باز هم لیلا به لطف خداوند امیدوار بود و پیش خود زمزمه می کرد که خدایا خودت دادی خودت هم گرفتی . خدایا هزاران مرتبه شکرت می کنم که مرا از شماتت ها و سختی ها رهاندی اگر قرار است که من بدون فرزند باشم و فرزندی نداشته باشم باز هم تو را شکر که مرا از شماتت ها نجات دادی.
با وجود تمام سختی ها و مصیبت ها لیلا لحظه ای از یاد خدا غافل نبود و همیشه به لطف خداوند امیدوار بود. پس از مدتی خداوند لطف و رحمت خود را شامل لیلا کرد و دو فرزند دیگر به او بخشید. این بار لیلا چشم از فرزندانش بر نمی داشت و یوسف هم در همه حال در کنارشان بود. مسلم و میثم هر روز بیشتر و بیشتر بزرگ می شدند و هر کدام مردی برای خود شده بودند. و همدم تنهایی های یوسف و لیلا بودند و در همه حال آن ها را همراهی می کردند.ردوران نوجوانی میثم و مسلم همراه شده بود با شورش مردم بر علیه ظلم و شروع انقلاب اسلامی، یوسف هر روز برای تظاهرات می رفت و بچه ها را هم همراه خودش می برد. یک دلشوره ی عجیبی در دل لیلا بود. انگار قرار نبود هرگز روی خوشی و سعادت را ببیند. اما دلش قرص بود به لطف خداوند. با بزرگتر شدن بچه ها انقلاب هم رشد می کرد و تمام باقی مانده های کفر را از شهر ها پاک می کرد کم کم اوضاع بهتر شده بود و مردم می توانستند در آسایش باشند که جنگ شروع شد.
لیلا از جنگ خاطره خوشی نداشت و خاطرات پدرش را از زمان مشروطه شنیده بود. اما یاد گرفته بود که برای نگه داشتن ایمان و اعتقاداتش باید بجنگد.او جنگید و همسر و فرزندانش را هم روانه جنگ کرد اما لحظه ای از ایمان و اعتقاداتش پا پس نکشید. لیلا همواره با تلاش و کوشش زندگی و ایمان خود را از دریای مطلاطم گمراهی بیرون کشید و در همه حال دین و ایمان خود را حفظ کرد.
چه خوب است که در تمامی مشکلات صبور باشیم و ایمان داشته باشیم که خدا هست.
ول شدگی فرهنگی
بسم الله الرحمن الرحیم
چشم
گوش
زبان
بینی
و….
تا حالا به نعمت هایی که خداوند بی دریغ به ما بخشیده دقت کردیم
یه لحظه به این فکر کنید که چشم هامون یا گوش و بینیمون هر کدومشون سلول های متفاوت خودشون رو داشتند که آزاد بودند هر کجا که خواستند باشند
هر کاری که دوست داشتند انجام بدند.
مثلاً سلول های چشم میخواستند جای زبان باشند و طعم و لذت غذاها رو بچشند یا جای سلول های بینی باشند و بوهای خوب رو استشمام کنند
اون موقع چه اتفاقی می افتاد
اون موقع ما بدبخت می شدیم وقت غذا خوردن یه زبون قلمبه داشتیم به اندازه ی یه کشتی و از همه مهمتر چشم هم نداشتیم که باهاش ببینیم
برای دیدن راهمون تو تاریکی باید التماس سلول های چشم رو می کردیم و برای باقی کارها که بماند.
به نظرتون این نوع از زندگی بی قانون و بدون برنامه آزادی معنی میشه یا ول شدگی و بی قانونی
تمام آزادی و آزادیخواهی غرب تو همین خلاصه میشه هر کسی آزاده هر کاری و انجام بده به غیر از کارهایی که درسته و مختص خودش هست
این قانون قانون آزادی یا انسانیت نیست بلکه قانون جنگل و بی تمدنیت هست
آزادی هر کاری رو که صد اسلام و دین هست انجام بدی اما فقط کارهایی که ضد دین و انسانیت باشه
چقدر خوب بود داستان شاه برهنه ای که میخواست خودش رو به رخ مردم بکشه
اما چقدر بد شد که نسل ما و امثال ما از این داستان درس عبرت نگرفتیم و هنوز هم در جامعه ی اسلامی شیفتگان برهنگی غربی سر و دست می شکنند و ندای ول شدگی و بی تمدنی سر می دهند
کاش کودکان و نوجوانان مان می توانستند برهنگی دروغین و خودساخته ی غربی ها رو با چشم دل ببینند.