از تقدیر گریزی نیست
همین که توانست دست راست و چپش را تشخیص دهد. فهمید که مادرش از دنیا رفته است و دو برادر کوچک دارد که باید برایشان مادری کند.
اشک های بی امان دخترک قصه مان برای جاری شدن بر روی گونه هایش بی مهابا در تمام ساعت ها و لحظه ها فرو می ریختند و همدم تنهایی هایش شده بودند. پدر که از راه می رسید خسته و کوفته با دیدن گریه های دخترک زیبایش عنان از کف می داد و به فکر چاره ای بود.
لیلای قصه ی ما همیشه در فکر پدر بود. پدری که به دلیل اسلام آوردنش از قوم و قبیله اش رانده شده بود که هیچ بلکه مردم قبیله هم اورا به چشم یک جانی می دیدند. پدر چاره ای جز پنهان کردن فرزندانش در دل کوه نداشت. مردم ایل و تبارش از هیچ اقدامی برای کشتن او و فرزندانش دریغ نمی کردند.
آقا عیسی تنها راه نجات خود را در فرار می دید. بار و بندیل خود را بسته و به همراه فرزندانش از راه کوه ها اول به نزد دوستش که اسلام را به او معرفی کرده بود آمد چند روزی در خانه ی دوستش مشرف به دور از چشم هم قبیله ای هایش ماند. و پس از درست شدن اوضاع راهی ماکو شد.
به همراه دوستش راهی ماکو شدند اما روستایشان که نزدیک ما کو بود فکرش را درگیر کرده بود با اینکه در خانه ی آقا مجید دوست مشرف چند روزی مهمان بود. اما فکر اینکه ایل و تبارش او را پیدا کننده لحظه ای آرامش نمی گذاشت. آقا مجید به توصیه ی مشرف برای عیسی در تبریز کاری پیدا کرده بود تا در آنجا مشغول کار شود و بتواند برای فرزندانشان هم زندگی خوبی بسازد.
اما عیسی که ایل و تبار خود را خوب میشناخت نگاهی به فرزندانش انداخت و چشمش به ملسون که اکنون اسمش لیلا شده بود، خورد؛ پیش خودش گفت من تصمیم گرفتم مسلمان شوم گناه کودکانم چیست. تصمیم گرفت به جای دوری برود تا کسی نتواند اورا بشناسد. تا ایل و قبیله اش نتوانند او را پیدا کنند. به عنوان یک غریب راه گم کرده دوباره راهی شد و یکی یکی از کوهها و جاده ها گذشت و بعد از دو ماه به دهکده ی کوچکی در نزدیک قره چمن رسید.
بعد از معرفی خود به خان قره چمن و اینکه از ماکو آمده و همسرش تازه از دنیا رفته قرار شد برای خان کار کند و زندگی آرامی داشته باشد. پس از مدتی به پیشنهاد عباس علی خان، خان منطقه با زرگل خانم دختر خاله ی خان ازدواج کرد. حالا دیگر زندگی برای لیلا کمتر سخت شده بود زرگل خانم واقعا بانوی وارسته و با محبتی بود که از هر انگشتش یک هنر می بارید. از طرف دیگر واقعا لیلا و برادرانش وهب و اسماعیل را هم خیلی دوست داشت. لیلا در کنار زرگل بزرگ و بزرگتر می شد و زیبایی هایش را هر روز به رخ باغ ها و گل های روستا می کشید. زرگل هم در حقش کم نمی گذاشت و واقعا برایش مادری می کرد. خواستگارانش از هر گوشه و کنار روانه می شدند و برای دیدنش صف می کشیدند. کار و بار عیسی خان هم گرفته بود و به یکی از معتمدین و بزرگان روستا تبدیل شده بود.
اما از قضا پسر عباس علی خان خواستگار لیلا در آمد و پدر بیچاره اش در دولی و صد دلی ماند.پیش خودش میگفت من از دست آدم های عیاش و بی دین به اینجا پناه آورده ام تا در دست افراد لا او بالی نباشم.با مخالفت عیسی خان، گماشته های علی خان هفت جد و آبادعیسی خان را از قبر در آوردن و در آن بهبوهه ی زمان خان ها و بی قانونی ها اسم خائن را روی عیسی خان گذاشتند و او را روانه زندان کردند.
انگار روزهای تاریک و سیاهی که لیلا در قبیله اش دیده بود پایانی نداشتند و تمام آرزوها و شادی هایش در یک لحظه نابود می شدند. لیلا دل به دل می کرد تا برود و با عباس علی خان صحبت کند. پیش خودش می گفت مگر چه است شاید زندگی کردن با پسر خان زیاد هم سخت نباشد حداقلش از زندانی شدن پدرم که بهتر است. لیلا به سرش زده بود که برود اما زرگل خانم مانع شد و شال زر باف خودش را از صندوقچه ی قدیمی اش بیرون آورد و به سمت خانه ی عباس علی خان روانه شد. شال طلا باف زرگل خانم حالا بر روی دوش های گلنار دختر خان بود اما حداقلش عیسی خان از زندان آزاد شده بود اما به شرطی که از قره چمن برود و در هیچ کدام از روستاهای آن اطراف نباشد.
عیسی خان برای دومین بار مانده و از همه جا رانده شد اما اینبار همه ی مردم اطراف و روستاها او را می شناختند چندین بار با خان ها و باجگیر ها سر بخشیدن محصولات دعوا کرده بود و نگذاشته بود حق مردم خورده شود.اینبار مردم روستایی در نزدیکی قره چمن پنهانی جایی برایش تهیه کردند و پس از مدتی هم برای لیلا خواستگار وارسته ای پیدا شد.خواستگار لیلا خانم پسر آقا کمال بود ، آقا کمالی که از شالیزارهای شمال برنج می آورد و در روستاهای قره چمن می فروخت. یوسف پسر کمال آقا لیلا را هنگام بحث و جدل پدرش بر سر قیمت برنج در حیاط خانه شان دیده بود. برای لیلا دل کندن از پدر و برادران و زرگل خانم برای خیلی سخت بود اما مردانگی و شجاعت یوسف تحمل هر سختی را برای او آسان می کرد. او باید به دنبال سرنوشت خودش می رفت. پس از انجام مراسمات و سپریشدن دوران نامزدی لیلا همراه یوسف و خانواده اش به شمال رفت.
ازدواج لیلا مصادف شده بود با به پایان رسیدن دوره ی خان ها و شورش ها و درگیری های داخلی معلوم نبود که انگلیس ها و روس ها چه بر سر کشور می آوردند. از طرف دیگر درگیری ها در شمال گسترش پیدا کرده بود. انگار سرنوشت لیلای قصه ی ما را با جنگ و شورش نوشته بودند هر جا که می رفت ردی از جنگ و خونریزی را با خودش همراه می کرد. روزهای تنهایی لیلا و جنگ و همراهی یوسف با جنگلی ها هر روز به لحظات حساس خودش می رسید اما طولی نکشید که با مرگ میرزا کوچک خان و خیانت قزاق ها به کشور این قیام هم به پایان رسید و ایران هم چنان در مستعمره کشورهای غربی ماند.کم کم همان شرایطی که عیسی خان از آن فرار کرده بود بر ایران هم حاکم شد و دختران و زنان مجبور بودند بدون حجاب از خانه بیرون بیایند اما برای لیلا مشکل بزرگتری هم وجود داشت. مشکلی که هیچ راه فراری برای آن نمی دید. لیلا که حالا چهار سال بود عروس خانه کمال شده بود نتوانسته بود هیچ فرزندی به دنیا بیاورد و تمام قوم و خویش یوسف هم از او می خواستند که دوباره ازدواج کند و زن دیگری بگیرد. تمام این اتفاقات بد یکجا برای لیلا افتاده بود و از طرف دیگر مرگ پدر هم بر این ها افزوده شد. با مرگ پدرش تنها تر از قبل شده بود. انگار تمام غم ها و درد های دنیا بر سرش خراب شد. انگار تازه غریب شده بود قبل از مرگ پدر احساس غریبی و تنهایی نداشت. تمام خاطراتش از مقابل چشمانش می گذشت و او را برای گریه و افسوس آماده تر می کرد. لیلا مجبور شد مدتی به خانه ی پدری برگردد و همدم غم های زرگل و برادرانش باشد.برادرانش که حالا هر کدام برای خودشان مردی شده بودند و تکیه گاهی برای لیلا و ننه زری بودند. اما پس از برگشت اوضاع همان بود همان شماتت ها و سختی هایی که هیچ کدام رنگ عوض نکرده بودند ذره ای از تلخی ها و سختی هایشان کاسته نشده بود. و عرصه را هر روز برای لیلا تنگ تر می کردند.
از همه بیشتر حرف های گل زر جاری لیلا او را ناراحت می کرد. وقتی که لیلا آرزوی داشتن فرزند داشت و دست به درگاه الهی گشوده بود. و هر روز به امام زاده نزدیک مسجد می رفت تا دعا کند. نگاهی تمسخر آمیز به او کرد و اشاره ای به سنگ امام زاده ای که لیلا به آن دخیل بسته بود کرد و گفت: ببین دختر ترک هر وقت این سنگ بزاد تو هم میزایی. اینجا جای تو نیست همان بهتر که برگردی پیش خانواده بی اصل و نسبت و… این حرف ها و جمله ها هرگز از ذهن لیلا پاک نمی شدند و لحظه ای آن را آرام نمی گذاشتند. انگار این حرف ها بودند که باعث می شدند لیلا هر روز نا امید تر و ناراحت تر شود. این حرف ها بودند که روح اسلامیت و ایمان را ذره ذره در دل لیلا آب می کردند. آخر همین غصه ها کار دست لیلا دادند و او را روانه بیمارستان کردند. اما او هنوز هم به لطف خدا امیدوار بود و پا پس نکشیده بود. و عشق و محبت یوسف هم در این امیدواری بی تاثیر نبود. یوسف عشق و محبتش به لیلا کمتر نشده بود که هیچ بلکه روز به روز بیشتر عاشقش می شد و او را بیشتر از قبل دوست می داشت. و همیشه یک پای ثابت دلداری های لیلا بود. لیلا برای یوسف اسطوره صبر و ایمان بود. لیلا دختر رویاهای یوسف بود دختری که به خاطر حفظ ایمانش از خیلی چیزها گذشته بود. این برای یوسف خیلی ارزشمند بود. ارزشمند تر از هر چیز
بعد از هشت سال بالاخره چشم انتظاری های لیلا و یوسف به پایان رسید و خداوند دختر زیبایی به آن ها بخشید. دخترشان مانند نور صبحگاهی زیبا و درخشنده بود لیلا و یوسف نام دخترشان را سپیده گذاشتند. سپیده هم مانند مادرش از زیبایی چیزی کم نداشت و هم جسارت و شجاعت پدرش را به ارث برده بود. از هیچ کاری و هیچ چیزی عبایی نداشت و دنبال کردن های لیلا هم برایش کارساز نبود. آخرش همین شلوغی ها و ورجه ورجه ها کار دستش داد و هنگام سواری از روی اسب افتاد سپیده ده ساله از درد و رنج در تب و درد می سوخت و پدر و مادر قادر به انجام کاری نبودند. روستا از شهر خیلی دور بود و تا آمدن پزشک خیلی دیر می شد یوسف دختر زیبایش را روی کول گذاشت و به سمت شهر روانه شد و چشمان منتظر و نگران لیلا به در دوخته شده بود. پس از دو روز یوسف برگشت و صدای نحیف و ضعیفش به گوش می رسید اما خبری از صدای زیبا و شرو شور سپیده نبود. یوسف آمده بود باز هم سپیده بر روی کولش بود اما این بار بی جان تر از قبل. گریه ها و زاری های لیلا پایانی نداشتند و دلداری های یوسف هم کاری از پیش نمی برد. کم کم حال سپیده به بهبودی می رفت و بهتر از قبل شده بود اما از شلوغی هایش کمتر نشده بود. که بیماری حصبه همه گیر شد و گریبان سپیده را هم گرفت. دخترک زیبا با اینکه با مشکلات زیادی دست پنجه نرم کرده بود از چنگ حصبه جان سالم به در نبرد و از دنیا رفت. غم لیلا و یوسف پایانی نداشت و غصه شان هر روز بیشتر از قبل می شد. و درد و رنجشان در بین مردم شهره شده بود. اما باز هم لیلا به لطف خداوند امیدوار بود و پیش خود زمزمه می کرد که خدایا خودت دادی خودت هم گرفتی . خدایا هزاران مرتبه شکرت می کنم که مرا از شماتت ها و سختی ها رهاندی اگر قرار است که من بدون فرزند باشم و فرزندی نداشته باشم باز هم تو را شکر که مرا از شماتت ها نجات دادی.
با وجود تمام سختی ها و مصیبت ها لیلا لحظه ای از یاد خدا غافل نبود و همیشه به لطف خداوند امیدوار بود. پس از مدتی خداوند لطف و رحمت خود را شامل لیلا کرد و دو فرزند دیگر به او بخشید. این بار لیلا چشم از فرزندانش بر نمی داشت و یوسف هم در همه حال در کنارشان بود. مسلم و میثم هر روز بیشتر و بیشتر بزرگ می شدند و هر کدام مردی برای خود شده بودند. و همدم تنهایی های یوسف و لیلا بودند و در همه حال آن ها را همراهی می کردند.ردوران نوجوانی میثم و مسلم همراه شده بود با شورش مردم بر علیه ظلم و شروع انقلاب اسلامی، یوسف هر روز برای تظاهرات می رفت و بچه ها را هم همراه خودش می برد. یک دلشوره ی عجیبی در دل لیلا بود. انگار قرار نبود هرگز روی خوشی و سعادت را ببیند. اما دلش قرص بود به لطف خداوند. با بزرگتر شدن بچه ها انقلاب هم رشد می کرد و تمام باقی مانده های کفر را از شهر ها پاک می کرد کم کم اوضاع بهتر شده بود و مردم می توانستند در آسایش باشند که جنگ شروع شد.
لیلا از جنگ خاطره خوشی نداشت و خاطرات پدرش را از زمان مشروطه شنیده بود. اما یاد گرفته بود که برای نگه داشتن ایمان و اعتقاداتش باید بجنگد.او جنگید و همسر و فرزندانش را هم روانه جنگ کرد اما لحظه ای از ایمان و اعتقاداتش پا پس نکشید. لیلا همواره با تلاش و کوشش زندگی و ایمان خود را از دریای مطلاطم گمراهی بیرون کشید و در همه حال دین و ایمان خود را حفظ کرد.
چه خوب است که در تمامی مشکلات صبور باشیم و ایمان داشته باشیم که خدا هست.