انا مدینه العلم و علی بابها
عنايت علمى على (ع)
مرحوم «آيت الله حاج آقا جمال اصفهانى»، از عالمان وارسته و زاهد و عارف و عامل به فرمان حق و از عاشقان بى قرار اهل بيت عليهم السلام بود. او پس از كسب مقام اجتهاد، از «نجف اشرف» به «اصفهان» و از آنجا به «تهران» رفت و عهده دار امور دينى يكى از مساجد مهم تهران - معروف به مسجد حاج سيد عزيزالله - شد و به دعوت عالمان بزرگ، در «مدرسه مروى» تهران به تدريس پرداخت.
كسانى كه اهل درس و بحث بودند با آمدن به مجلس درس آن عالم بزرگ، پاي بند آن محفل نورانى شدند و به تدريج، آوازه دانش او سبب شد مجلس درسش از كميت و كيفيت كم نظيرى برخوردار شود. حسودان كه چشم ديدن نعمت خدا را براى ديگران ندارند، موقعيت آن انسان الهى را تحمل نياوردند و درصدد شكستن او بر آمدند. پس بالطايف الحيل، دو نفر را براى امتحان علمى او انتخاب كردند كه يكى از آن دو نفر، فيلسوف و فقيه بزرگ، مرحوم سيد كاظم عُصّار بود. از آن دو نفر خواستند به مجلس درس او بروند و پرسشى دشوار از حكمت و فلسفه مطرح كنند تا ميزان دانشش معلوم شود. پس اگر مايه چندانى ندارد، از مقام و منزلتش به زير افتد و ارزشش در ميان علما و دانشمندان از بين برود.
مرحوم عصار كه از باطن حسودان خبر نداشت، پذيرفت كه در محفل درس او حاضر شود و آن انسان الهى را از طريق حكمت و فلسفه امتحان كند. عالم ديگرى هم حاضر شد به محفل او برود و او را از طريق فقه آزمايش كند.
مرحوم عصار مى گويد: «اسفار ملاصدرا را كه از مشكل ترين و دقيق ترين كتاب هاى فلسفه است، همراه خود به مجلس درس او بردم. زمانى رسيديم كه درس آيت الله حاج آقاجمال شروع شده بود. از ايشان اجازه گرفتم تا مسئله اى را بپرسم. او اجازه داد و من پرسش بسيار دشوارى از اسفار مطرح كردم. چشمها به دهان استاد دوخته شد تا اين پرسش را چگونه پاسخ مى دهد. او كه به نورانيت باطن، ماجرا را فهميده بود، فرمود: اسفار را ببنديد و آن گاه آن را باز كنيد و از هر كجايش كه خواستيد، سؤال كنيد. كتاب را بستم و سپس به شيوه استخاره آن را گشودم. استاد فرمود: كلمه نخست همان صفحه را بخوان. من هنگامى كه كلمه اول را خواندم، او تا آخر صفحه را از حفظ خواند، بى آنكه كلمه اى را جا بيندازد و حذف كند. سپس گفت: آيا آنچه را خواندم،شرح و توضيح دهم؟ پاسخ دادم: نيازى نيست. آن گاه استاد بالاى كرسى درس زار زار گريست و فرمود: اگر بناى پرسش ديگرى از رشته فقه و اصول داريد، بپرسيد! نفسها در سينه حبس شد. كسى را ياراى گفتن نماند.
استاد در سكوت مجلس گفت: لازم نيست براى آزمايش من از من چيزى بپرسيد؛ چون هر كتابى از كتاب هاى علمى شيعه را بياوريد، از هر كجاى آن بخواهيد، براى شما از حفظ خواهم خواند. سپس گفت: اى طلاب! اى عالمان! اى دانشجويان! من اين مقام را از پيش خود كسب نكرده ام. من مدتها در نجف درس خواندم. درس فقه و اصول و حكمت و فلسفه و تفسير و منطق و بيان را خواندم، ولى به بيمارى سخت حصبه گرفتار شدم. چهل روز در اغما و بيهوشى فرو رفتم و پزشكان از علاج من نااميد شدند. ولى عنايت و لطف حق مرا شفا داد و از بند مرگ نجات يافتم. پس از رهايى از بيمارى و بازيافتن سلامتى حس كردم همه حافظه و معلوماتم را از دست دادهام و حتى كلمه اى از علم و دانش در خاطرم نيست و به بى سوادى مادرزاد تبديل شدم.
هنگام سحر برخاستم و به حرم مطهر اميرمؤمنان على (ع) مشرف شدم و به محضر الهى و ملكوتى حضرت عرضه داشتم: با چه رويى به ايران بازگردم. من چهل سال در دانشگاه شما اهل بيت عليهم السلام شاگردى كردم تا به مقامات عالى علمى رسيدم و اميدم اين بود كه از دانش و علمم براى خدمت به اسلام بهره گيرم. اكنون يك پارچه جهل و نادانى ام. شما اى برگزيده حق، اى باب مدينه علم پيامبر! اى مشكل گشاى مشكل داران! برمن مپسند كه آبرويم از دست برود. بر اثر شدت توسل، خسته و درمانده شدم و خوابم برد. ديدم مرا به محضر حضرت على (ع) بردند. امام به من فرمود: جمال! ناراحتى؟ عرضه داشتم: آرى، سخت ناراحت و رنجيده خاطرم. ظرفى از عسل برابر حضرت بود. قاشقى از آن به من مرحمت فرمود و گفت: از اين عسل بخور كه مشكلت حل مى شود. من هم به فرمان مولايم از آن عسل خوردم. هنگامى كه بيدار شدم، حس كردم تمام كتاب هاى شيعه در سينه من است» [۱]
———-
[۱]: اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين، حسين انصاريان، صص ۵٧٢ - ۵٧۵.