طبیعت منتظر
دل از من برد و روی از من نهان کرد.
زمستان کم کم دارد تمام میشود، و آمدن بهار را نوید می دهد؛ برف های بی آلایش هستی از قله های سرافراز غرور پایین می آیند، انگار غم بزرگ نبود مولایشان را احساس کرده اند و همین غم است که باعث می شود کم کم آب شوند، کینه ها را کنار بگذارند، و سرگردان و حیران دنبال مولایشان بروند؛ از دشت ها جنگل ها بگذرند، همانگونه که از سردی و بی تفاوتی هایشان گذشتند ،تا شاید بتوانند به دریای معرفت حضرت حجت (عج) برسند.
طبیعت این شوق را احساس می کند به همین علت است که خود را برای پوشیدن بهترین لباسش آماده میکند و با لباس های سبز و زمردین خود تن عریان درختان را می پوشاند. به درختان وساکنان جنگل هایش نوید شاد باش و امید می دهد و می گوید:که به وسیله ی شکوفه هایشان خود را آذین کنند و باد را دستور می دهد؛ که درختان را به رقص در آورند وبلبلان را میگوید:که آواز بخوانندحتی سنگ ها را هم نوازش می کند و آنها با گلسنگ ها جواب محبت طبیعت را می دهند.بنفشه از زیر خاک سر بر می آورد و یاس فضا را عطر آگین میکند؛ ولی چشم نرگس همچنان نگران است و همگی آرزو می کنند که این بهار بهاری باشد که بتوانند روی زیبای حضرت حجت (عج) را ببینند.
ما برای دیدن بهار زندگیمان چه می کنیم؟
از کدامین قله ی غرور پایین می آییم؟
کدامین نیازمند را نوازش می کنیم؟
کدام عریان را لباس می پوشانیم ؟
از کدامین خواسته های دنیاییمان می گذریم؟
راستی ما چگونه انتظارمان را نشان میدهیم؟!….