راهپیمایی مجازی
بسم الله الرحمن الرحیم
بیایید یه چالش راه بیاندازیم
همین دو روز پیش داشتم تو فضای مجازی اخبار رو دنبال می کردم که اتفاقا یکی از دوستانم یک خبری رو از طریق ایتا برایم فرستاد.
خبر که چه عرض کنم یه عکس نوشته بود. که یک کاربر اسرائیلی در اینستا به اشتراک گذاشته بود.
عکس خالی از خیابان ها که زیرش نوشته شده بود که چقدر خوب شد که کرونا آمد از شر شعار های #مرگ_بر_اسرائیل ایرانی ها راحت شدیم. خیلی دلم گرفت همان لحظه پیش خودم گفتم
#مرگ_بر_اسرائیل_شعار_نیست_اعتقاد_ماست
اما این ماجرا با دیدن پستی که برایتان به اشتراک گذاشته ام بیشتر دلم را سوزاند.
در این عکس روی تابلوئی که در تصویر می بینید نوشته شده
خیبر آخرین شانس شما بود. شاید خیلی ها خیلی راحت از کنار این عکس بگذرند و بعضی ها ان را بی معنی بدانند.
ولی این عکس برای من این معنا را دارد که ای شیعه های علی(علیه السلام) باید در همان زمان که خیبر را فتح کردید یهود را نابود می کردید. الان ما شما را نابود می کنیم.
برای من این معنی را دارد که پیامبر را پسر زن یهودی به شهادت رساند. برای من این معنا را دارد که حضرت علی (علیه السلام) وقتی ضربه خورد. فرمود “فزت برب الکعبه"و پس از آن فرمود بگیرید پسر زن یهودی را. آری این تصویر می گوید. ای ایرانی ها شعار مرگ بر اسرائیل را که از شما گرفتیم. جانتان را هم می گیریم.
این تصویر می گوید کل اسلام در چنگ یهود است به جز شیعیان.
اول می خواستم دق کنم. واقعا یک حس وحشتناکی داشتم که از خود بیماری کرونا بدتر بود. تازه آن موقع فهمیدم که بیشتر از اعتکاف نرفتن از برگزار نشدن راهپیمایی روز قدس ناراحت خواهم شد.تازه فهمیدم که وای اگر تا زمان پیاده روی ازبعین این بیماری از بین نرود چهـ!!
یاحسین! نه اصلا نباید کم بیاوریم. پس تصمیم گرفتم که باهم و به کمک شما دوستان عزیز یک چالش راه بیاندازیم. امسال که روز قدس راهپیمایی نداریم. می توانیم مانند روز شهادت شهید بزرگوار سردار سلیمانی کنترل فضای مجازی را به دست بگیریم. به طوری که دشمن عاجز شود.
بیایید در روز قدس با پیام ها، پست ها، توییت ها و عکس نوشته هایمان کل فضای مجازی را به تسخیر درآوریم، و دشمن را هم،در فضای مجازی و هم، در فضای حقیقی شکست دهیم.
من از تمام دوستانی که در کوثرنت حضور دارند عاجزانه در خواست می کنم که در هر پیام رسان یا شبکه ی تعامل محوری که عضو هستند در روز قدس فقط ده پیام یا پست که شامل هشتک های #مرگ_بر_اسرائیل ،#مرگ_بر_آمریکا ، #قدس_اولین_قبله_مسلمانان_است و #زنده_باد_ایران باشد را به اشتراک بگذارند. و دوستان عزیز دقت کنند که هیچ پستی بدون # و بدون متنی که دست نوشته باشد رو به اشتراک نگذارند که تاثیر گذاری بیشتر داشته باشد. مخصوصا در توییتر که اگر متن کپی کنید حتما صفحه ی شما بسته خواهد شد.
دوستانی که مسلط به زبان انگلیسی هستند می توانند متن هایی در این رابطه در کوثرنت به اشتراک بگذارند تا همه ی طلبه ها استفاده کنند.
پس ما می توانیم در روز قدس راهپیمایی مجازی برگزار کنیم با مطالبی که صفحات اجتماعی و تعامل محور به اشتراک خواهیم گذاشت.
با توجه به سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی آیت الله خامنه ای (مدظله عالی) در مورد فضای مجازی نباید از ظرفیت فضای مجازی غافل شویم و باید از آن به بهترین نحو استفاده کنیم.
اما صبح جمعه ها
بسم الله الرحمن الرحیم
اما صبح جمعه ها …
چه راز ها و اخباری را که سال های سال بود در دل پنهان کرده بودند. صبح جمعه های سلیمانی، انگار می خواهند آرام آرام ما را آماده کنند، آماده ی آن خبر عظیم، آماده ی آن اتفاق با شکوه.
اگر به من بگویند سال 98 چه سالی بود، می گویم؛ سال صبح جمعه های سلیمانی بود.
سالی که صبح جمعه هایش رنگ و بوی دیگری داشت.
صبح جمعه هایی که با غم ها و انتظار ها پیوند خوردند و قلب و احساس مردم عزیز ایران را بیدار کردند. یک گوهر بی بدیل مانند سردار سلیمانی را به آرزوی دیرینه اش رساندند و ملت های جهانی را در سیل غیرت و شکوهش فرو بردند، سیلی که ملت های مسلمان را به کنار هم دیگر رساند و قلب هایشان را به هم نزیک کرد. و دودمان دشمنان اسلام را در هم شکست و آوازه ی پوشالیشان را در جهان بر هم ریخت. سرداری که حتی یاد و نامش هم “اشداء علی الکفار و رحماء بینهم ” شد.
سرداری که با رفتنش هم به ما درس داد. به ما آموخت که در یک جامعه ی اسلامی صبح جمعه هایش باید عادی نباشد. باید صبح جمعه هایی باشند که فریاد “این بقیه الله” سردهند از غم غیبت ولی خدا بگریند. و هر روز مردمی را ببینندکه هر کدام یک سلیمانی و یک سرباز برای امام عصرشان هستند. اما این جمعه ها پیام سرباز ولی را شنیدند و اول از نبود یار و یاور برای ولی خدا گریستند.
جمعه هایی که انگار دوره افتاده اند و دارند دنبال سلیمانی ها می گردند. به دنبال آن 313 نفر دارند فریاد “هل من ناصر ینصرنی” سر می دهند. و یک یک جهانیان را غربال می کنند تا سلیمانی ها را دریابند.
می خواهند بگویند؛ بیایید ای مردان خدا، بیایید به این صبح جمعه ها یاری برسانید. بیایید ما را یاری کنید، مارا دریابید که دیگر نمی خواهیم شاد باشیم. دیگر نمی خواهیم شاهد طلوع با شکوه هیچ خورشیدی جز طلوع خورشید عالم اسلام “حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف” باشیم.
این سپیده دم های دل خون جمله ای را که ما هزاران هزاران بار نوشتیم و یک بار هم به آن عمل نکردیم را عملی کردند.
واقعا این بار تحویل نگرفتند سالی را که می خواهد بدون حضور “حضرت حجة” تحویل شود.
جای خالی داستان ها
دستانم را به پهنای چادر گل گلی ام باز می کردم و گوشه های چادر را با دستان کوچکم می گرفتم و از بالای کوه به سمت پایین می دویدم. آزاد و رها می شدم درست مانند پرنده ای که در آسمان اوج می گیرد.
صدای قهقه ی خنده هایم دشت را پر می کرد. به دامنه ی کوه که می رسیدم؛ عمو سیف الله(صاحب باغی که در دامنه ی کوه بود) را می دیدم که با تراکتور مشغول کار بود و نخود و گندم های درو شده را بار تراکتور می کرد. همیشه به این نقطه که می رسیدم منتظر می ماندم و به کار کردن عمو سیف الله و کارگرانش نگاه می کردم. همین کنجکاوی من باعث می شد تا مادرم هم بتواند خودش را به من برساند.
این کار همیشگی من و مادرم بود که برای آب آوردن از چشمه به بالای کوه می رفتیم. آخر آن زمان خانه ی پدربزرگ آب لوله کشی نداشت و خوشبختانه در بالای کوهی که در دامنه اش خانه ی پدربزرگم قرار داشت. چشمه ای می جوشید. اما با گذشت زمان ما مجبور بودیم خانه ی پدربزرگ را ترک کرده و برای خودمان خانه ای بخریم. این موضوع مرا ناراحت می کرد. من دوست نداشتم از خانه ی پدربزرگ برویم.
اما خوشبختانه خانه ای که پدرم آن را خریداری کرده بود درست سمت دیگر همان کوه بود و فقط به اندازه ی پنج دقیقه با خانه ی پدر بزرگم فاصله داشت.
من هر روز صبح زود پیش مادربزرگم می رفتم و شعر ها و داستان هایی را که تعریف می کرد در گوشه ای از قلبم حک می کردم و ساعت ها و ساعت ها خودم را جای شخصیت اصلی داستان می گذاشتم و شعرها را ازبر می کردم و از صبح تا شب میان شیطنت هایم هزاران هزار بار با خودم تکرار می کردم.
شعرهایی که نشان دهنده ی غیرت، شعور، جوانمردی و عشق مردم آذربایجان بودند. شعرهایی که یک تاریخ، یک داستان زندگی، یک رمان و یک دنیا فرهنگ در میان واژهایشان پنهان شده بودند. شعرهایی که مرا با اوج گریه ها و خنده های مردم سرزمینم آشنا می کردند. شعرها و داستان هایی که جای آن ها درمیان لالایی مادرها و قصه های مادر بزرگ ها خالی است.
داستان هایی که فلسفه ی وجودشان ایجاد مهر و محبت بین نوه ها و مادر بزرگ ها بود. داستان هایی که معجزه می کردند و بذر محبت را در خانه ها می پاشیدند که محصول آن ها کودکانی هستند که به جهانیان مهر می ورزند.
همان داستان هایی که هنوز هم هر روز هزاران هزار بار در ذهنم مرور می شوند. همان داستان هایی که هنوز هم مرا به سمت خانه ی مادربزرگ راهنمایی می کنند.
“گئدین دئیین خان چوبانا / گلمه سین بو ایل موغانا/ گلسه باتار ناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی /بیر قارا گوزلی بالانی
آرپا چایی درین اولماز / آخار سولار سرین اولماز /سارا کیمی گلین اولماز
آپاردی سئللر سارانی / بیر قارا گوزلی بالانی”
آپاردی سئللر سارانی:
(با ترجمه فارسی)
گئدین دئیین خان چوبانا
گلمهسین بوایل موغانا
گلسه باتارناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی درین اولماز
آخار سویو سرین اولماز
سارا کیمی گلین اولماز
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی قاپدی قاشدی
هر گؤرهنین گؤزو یاشدی
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
قالی گتیر اوتاق دوشه
سارا یئری قالدی بوشا
چوبان الین چیخدی بوشا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی .
ترجمه فارسی:
سیلها سارا را بردند.
بروید و به خان چوپان بگویید
که امسال به مغان نیاید
اگر بیاید به خون ناحق کشته می شود یا کسی را می کشد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند زیبا چشم را.
رودخانه ی آرپا عمیق نیست
آب روانش سرد نیست
عروسی مانند سارا وجود ندارد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند زیبا چشم را.
آرپا چای گذشت و طغیان کرد
سیل سارا را قاپید و فرار کرد
چشم هر بیننده ای اشکالود است
قالی بیاور ودر اتاق پهن کن.
جای سارا خالی شد
دست چوپان به نیستی رسید و خالی شد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند زیبا چشم را.
در حال زندگی گنیم
همیشه آرزو داشتم که می توانستم خاطرات بدی را که دارم از ذهنم پاک کنم. خاطرات آزار دهنده ای که همیشه گریبان گیر ذهنم هستند و لحظه ای از من جدا نمی شوند.
گاهی اوقات به این می اندیشم که کاش می توانستم جلوی اتفاقات و خاطرات بد زندگی ام را بگیرم. یا ای کاش اصلا اتفاق بدی نیافتد که بخواهم فراموشش کنم. یا ای کاش می توانستم سال ها یا روز های بد زندگی ام را حذف کنم. تا اتفاقات وحشتناکی که در آن روز افتاده است هرگز به وقع نپیوندد.
اما کمی دقیق تر که می اندیشم به این نتیجه می رسم که تمام اتفاقات خوب و بد همیشه و همیشه همراه هم بوده اند. یا اتفاقات بد زمینه ساز اتفاقات خوب شده اند. این قانون طبیعت است که خنده و غم، گریه و شادی و به قول معروف مجلس ختم و عروسی مقارن هم باشند.
حقیقت این است که در دنیای ما شادی مطلق و غم مطلق وجود ندارد و شاید اتفاقی که باعث شادی من می شود برای فرد دیگری بی معنی باشد یا حتی باعث شود که ناراحت و غمگین گردد و همچنین است غم، شاید مسئله ای که سخت قلب و روح من را می آزارد برای فرد دیـگری خیلی هم سخت و ناراحت کننده نباشد یا دست کم آن را ناديده بگیرد.
انسان ها در رویارویی با اتفاقات و مسائل مختلف واکنش های متفاوتی را از خود نشان می دهند و این بستگی به شرایط روحی روانی و فرهنگ و نوع زندگی افراد متفاوت است. اما نکته ی مشترک میان همه ی انسان ها همان مسائل آزار دهنده و خاطرات بدی هستند که می خواهند فراموشش کنند، یا از ذهنشان پاکشان کنند. ای کاش پاک کنی برای ذهن ها وجود می داشت که می توانست این ماموریت خطیر را به عهده بگیرد و ذهن انسان ها را از چیزهایی که آزارش می دهند پاک کند.
بیایید تصور کنیم که قدرتی داریم که با استفاده از آن می توانیم روز هایی را که خاطر خوشی از آنها نداریم را پاک کنیم و از صفحه ی هستی محوشان نماییم.
مثلا من می خواهم روزی را که امتحان انگلیسی داشتم و نتوانستم امتحانم را بنویسم پاک کنم. آخر به خاطر آن امتحان من مردود شدم و همین موضوع باعث شد تا تمام سه ماهه ی تابستان آن سال را مشغول خواندن انگلیسی باشم. بهتر بگویم اصلا آن سال نفهمیدم تابستان کی آمد کی تمام شد.
اما اگر آن روز را پاک کنم چه اتفاقی می افتد….!
تمام تابستان را مشغول بازی و سر گرمی بودم بگذارید بهتر بگویم اصلا نفهمیدم تابستان کی آمد کی تمام شد.
در فرض اول من مجبور شدم تمام تابستان را مشغول خواندن زبان انگلیسی باشم و کم کم به زبان انگلیسی علاقه مند شدم و همین موضوع باعث شد که پیشرفت کنم و زبان جدیدی بیاموزم. من در کارم خیلی جدی بودم چون کم و سن و سال بودم به قول خودم می خواستم انگلیسی را مغلوب کنم و نمره ی بهتری بگیرم. من در آخر تابستان، متفاوت تر از سه ماه قبل ترم بودم یک کار جدید انجام داده بودم حالا می توانستم یک کتاب داستان انگلیسی بخوانم هر چند که آن کتاب داستان فقط چند صفحه بود.
اما در فرض دوم من تمام تابستان را مشغول بازی و سرگرمی بودم و از تعطیلاتم لذت می بردم. اما در آخر تابستان من با سه ماه قبل ترم هیچ فرقی نداشتم.
می توانم به جرأت بگویم؛ که اولین خاطره ی بد زندگی ام مرا یک پله به آرزو های دوران بزرگسالی ام نزدیک تر کرده است شاید آن روز برایم بدترین اتفاق بود اما همان اتفاق بد باعث شده است که گام های امروزم به سوی آرزوهایم محکمتر و بلندتر باشند. حالا ایمان دارم که هیچ غم و شادی در این دنیای محدود تا ابد به شکل اصلی خود باقی نخواهد ماند. خاطرات بد به خاطره های خوب یا دست کم به خاطرات بی معنی تبدیل خواهند شد.
می گویید چگونه، یا این دنیا روی خودش را به ما نشان خواهد داد و ما به افسوس هایی که خورده ایم خواهیم خندید. یا جهان وفق مراد ما نخواهد بود و خواهیم گفت؛ کاش در همان حال قبلی بودیم و همان گونه می ماندیم که تحملش آسانتر بود.
امام علی (علیه السلام) در نهج البلاغه فرمودند: دنیا دو روز است روزی بر وفق مراد ما و روزی بر علیه ما.
با پاک کردن خاطرات بد زندگی یک روزمان را از دست می دهیم و را حسرت خوردن به گذشته هر دو روزمان را در این جهان می بازیم. بهتر است همیشه و همیشه در حال زندگی کنیم از اتفاقات خوب زندگی مان لذت ببریم و از روز ها و خاطرات بد درس بگیریم و فردایی بهتر بسازیم.
اربعین مهدوی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام مولایم
باز دلم گرفته است
باز از قافله جامانده ام
می خواهم با شما سخن بگویم.
می خواهم بغض قلبی را که کربلا را ندیده است، برای شما بشکنم
می خواهم از خودم شکوه کنم که چرا دعوت نشده ام
می خواهم از زمانی که دلم می گیرد و هجوم غم ها و حسرت ها قلبم را آزرده می کند. برایتان بگویم
می خواهم بگویم؛ که تنها چیزی که می تواند مرا آرام کند. یاد و نام شماست
اینکه انسان اطمینان داشته باشد که هر چه درد و غم او و جهان اطرافش را بگیرد بالاخره به دست بهترین بنده ی خداوند تمامی غم ها و اندوه های جهان به پایان خواهد رسید و درد های بشریت به دستان توانمندش درمان خواهد شد. به خودی خود قوت قلبی است و روزنه ی امیدی که در درون هر انسانی می گوید: برو، جلوتر برو او (قائم آل محمد[صلی آله علیه و آله و سلم]) منتظر است خودت را به او برسان.
و کافیست برسی فقط برسی درد و غم های خودت را که هیچ غم جهانی را هم؛ اگر برای گفتن در محضرش با خودت حمل کنی، تازه می فهمی که قافله را باخته ای
اگر رسیدی؛ همه او می شود و تو، محو تماشا می شوی
از غم چه بگویم که در محضرش آب می شود.
جهان در مقابلش قرن هاست که سکوت کرده است
خورشید؛ از زمانی که ظهر عشق را دیده منتظر ندای ”الا یا اهل عالم“ اوست
حال می دانی مولایت چه می خواهد
آیا می دانی امام زمانت تو را به کجا فرا می خواند
مولایت می گوید :برو
عشق و اندوه دلت را به سیل عشق کربلائی ها برسان
اگر با پای جان نتوانستی اربعینی ها را همراهی کنی؛ با پای دل که میتوانی بروی
برو، خودت را به کاروان عشق برسان
عزم سفر که کردی، خالی می شوی؛ از همه ی بودن ها و شدن ها
از همه ی غم ها و اندوه ها
از خود بی خود می شوی
همه چیز او می شود و تو محو تماشا می شوی
قلبی که مهمانش دعوت نامه ی مولایش باشد، جز لبیک واژه ی دیگری را به حریمش راهی نیست
حتیٰ اگر به وسعت درد و غم جهانیان باشد.
به سینه هرکه تمنای کربلا دارد
همیشه در دل خود روضهای به پا دارد
کسی که عشق تو دارد دگر چه کم دارد؟
بدون عشق تو عالم کجا بها دارد؟