جای خالی داستان ها
دستانم را به پهنای چادر گل گلی ام باز می کردم و گوشه های چادر را با دستان کوچکم می گرفتم و از بالای کوه به سمت پایین می دویدم. آزاد و رها می شدم درست مانند پرنده ای که در آسمان اوج می گیرد.
صدای قهقه ی خنده هایم دشت را پر می کرد. به دامنه ی کوه که می رسیدم؛ عمو سیف الله(صاحب باغی که در دامنه ی کوه بود) را می دیدم که با تراکتور مشغول کار بود و نخود و گندم های درو شده را بار تراکتور می کرد. همیشه به این نقطه که می رسیدم منتظر می ماندم و به کار کردن عمو سیف الله و کارگرانش نگاه می کردم. همین کنجکاوی من باعث می شد تا مادرم هم بتواند خودش را به من برساند.
این کار همیشگی من و مادرم بود که برای آب آوردن از چشمه به بالای کوه می رفتیم. آخر آن زمان خانه ی پدربزرگ آب لوله کشی نداشت و خوشبختانه در بالای کوهی که در دامنه اش خانه ی پدربزرگم قرار داشت. چشمه ای می جوشید. اما با گذشت زمان ما مجبور بودیم خانه ی پدربزرگ را ترک کرده و برای خودمان خانه ای بخریم. این موضوع مرا ناراحت می کرد. من دوست نداشتم از خانه ی پدربزرگ برویم.
اما خوشبختانه خانه ای که پدرم آن را خریداری کرده بود درست سمت دیگر همان کوه بود و فقط به اندازه ی پنج دقیقه با خانه ی پدر بزرگم فاصله داشت.
من هر روز صبح زود پیش مادربزرگم می رفتم و شعر ها و داستان هایی را که تعریف می کرد در گوشه ای از قلبم حک می کردم و ساعت ها و ساعت ها خودم را جای شخصیت اصلی داستان می گذاشتم و شعرها را ازبر می کردم و از صبح تا شب میان شیطنت هایم هزاران هزار بار با خودم تکرار می کردم.
شعرهایی که نشان دهنده ی غیرت، شعور، جوانمردی و عشق مردم آذربایجان بودند. شعرهایی که یک تاریخ، یک داستان زندگی، یک رمان و یک دنیا فرهنگ در میان واژهایشان پنهان شده بودند. شعرهایی که مرا با اوج گریه ها و خنده های مردم سرزمینم آشنا می کردند. شعرها و داستان هایی که جای آن ها درمیان لالایی مادرها و قصه های مادر بزرگ ها خالی است.
داستان هایی که فلسفه ی وجودشان ایجاد مهر و محبت بین نوه ها و مادر بزرگ ها بود. داستان هایی که معجزه می کردند و بذر محبت را در خانه ها می پاشیدند که محصول آن ها کودکانی هستند که به جهانیان مهر می ورزند.
همان داستان هایی که هنوز هم هر روز هزاران هزار بار در ذهنم مرور می شوند. همان داستان هایی که هنوز هم مرا به سمت خانه ی مادربزرگ راهنمایی می کنند.
“گئدین دئیین خان چوبانا / گلمه سین بو ایل موغانا/ گلسه باتار ناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی /بیر قارا گوزلی بالانی
آرپا چایی درین اولماز / آخار سولار سرین اولماز /سارا کیمی گلین اولماز
آپاردی سئللر سارانی / بیر قارا گوزلی بالانی”
آپاردی سئللر سارانی:
(با ترجمه فارسی)
گئدین دئیین خان چوبانا
گلمهسین بوایل موغانا
گلسه باتارناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی درین اولماز
آخار سویو سرین اولماز
سارا کیمی گلین اولماز
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی قاپدی قاشدی
هر گؤرهنین گؤزو یاشدی
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
قالی گتیر اوتاق دوشه
سارا یئری قالدی بوشا
چوبان الین چیخدی بوشا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی .
ترجمه فارسی:
سیلها سارا را بردند.
بروید و به خان چوپان بگویید
که امسال به مغان نیاید
اگر بیاید به خون ناحق کشته می شود یا کسی را می کشد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند زیبا چشم را.
رودخانه ی آرپا عمیق نیست
آب روانش سرد نیست
عروسی مانند سارا وجود ندارد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند زیبا چشم را.
آرپا چای گذشت و طغیان کرد
سیل سارا را قاپید و فرار کرد
چشم هر بیننده ای اشکالود است
قالی بیاور ودر اتاق پهن کن.
جای سارا خالی شد
دست چوپان به نیستی رسید و خالی شد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند زیبا چشم را.