در حال زندگی گنیم
همیشه آرزو داشتم که می توانستم خاطرات بدی را که دارم از ذهنم پاک کنم. خاطرات آزار دهنده ای که همیشه گریبان گیر ذهنم هستند و لحظه ای از من جدا نمی شوند.
گاهی اوقات به این می اندیشم که کاش می توانستم جلوی اتفاقات و خاطرات بد زندگی ام را بگیرم. یا ای کاش اصلا اتفاق بدی نیافتد که بخواهم فراموشش کنم. یا ای کاش می توانستم سال ها یا روز های بد زندگی ام را حذف کنم. تا اتفاقات وحشتناکی که در آن روز افتاده است هرگز به وقع نپیوندد.
اما کمی دقیق تر که می اندیشم به این نتیجه می رسم که تمام اتفاقات خوب و بد همیشه و همیشه همراه هم بوده اند. یا اتفاقات بد زمینه ساز اتفاقات خوب شده اند. این قانون طبیعت است که خنده و غم، گریه و شادی و به قول معروف مجلس ختم و عروسی مقارن هم باشند.
حقیقت این است که در دنیای ما شادی مطلق و غم مطلق وجود ندارد و شاید اتفاقی که باعث شادی من می شود برای فرد دیگری بی معنی باشد یا حتی باعث شود که ناراحت و غمگین گردد و همچنین است غم، شاید مسئله ای که سخت قلب و روح من را می آزارد برای فرد دیـگری خیلی هم سخت و ناراحت کننده نباشد یا دست کم آن را ناديده بگیرد.
انسان ها در رویارویی با اتفاقات و مسائل مختلف واکنش های متفاوتی را از خود نشان می دهند و این بستگی به شرایط روحی روانی و فرهنگ و نوع زندگی افراد متفاوت است. اما نکته ی مشترک میان همه ی انسان ها همان مسائل آزار دهنده و خاطرات بدی هستند که می خواهند فراموشش کنند، یا از ذهنشان پاکشان کنند. ای کاش پاک کنی برای ذهن ها وجود می داشت که می توانست این ماموریت خطیر را به عهده بگیرد و ذهن انسان ها را از چیزهایی که آزارش می دهند پاک کند.
بیایید تصور کنیم که قدرتی داریم که با استفاده از آن می توانیم روز هایی را که خاطر خوشی از آنها نداریم را پاک کنیم و از صفحه ی هستی محوشان نماییم.
مثلا من می خواهم روزی را که امتحان انگلیسی داشتم و نتوانستم امتحانم را بنویسم پاک کنم. آخر به خاطر آن امتحان من مردود شدم و همین موضوع باعث شد تا تمام سه ماهه ی تابستان آن سال را مشغول خواندن انگلیسی باشم. بهتر بگویم اصلا آن سال نفهمیدم تابستان کی آمد کی تمام شد.
اما اگر آن روز را پاک کنم چه اتفاقی می افتد….!
تمام تابستان را مشغول بازی و سر گرمی بودم بگذارید بهتر بگویم اصلا نفهمیدم تابستان کی آمد کی تمام شد.
در فرض اول من مجبور شدم تمام تابستان را مشغول خواندن زبان انگلیسی باشم و کم کم به زبان انگلیسی علاقه مند شدم و همین موضوع باعث شد که پیشرفت کنم و زبان جدیدی بیاموزم. من در کارم خیلی جدی بودم چون کم و سن و سال بودم به قول خودم می خواستم انگلیسی را مغلوب کنم و نمره ی بهتری بگیرم. من در آخر تابستان، متفاوت تر از سه ماه قبل ترم بودم یک کار جدید انجام داده بودم حالا می توانستم یک کتاب داستان انگلیسی بخوانم هر چند که آن کتاب داستان فقط چند صفحه بود.
اما در فرض دوم من تمام تابستان را مشغول بازی و سرگرمی بودم و از تعطیلاتم لذت می بردم. اما در آخر تابستان من با سه ماه قبل ترم هیچ فرقی نداشتم.
می توانم به جرأت بگویم؛ که اولین خاطره ی بد زندگی ام مرا یک پله به آرزو های دوران بزرگسالی ام نزدیک تر کرده است شاید آن روز برایم بدترین اتفاق بود اما همان اتفاق بد باعث شده است که گام های امروزم به سوی آرزوهایم محکمتر و بلندتر باشند. حالا ایمان دارم که هیچ غم و شادی در این دنیای محدود تا ابد به شکل اصلی خود باقی نخواهد ماند. خاطرات بد به خاطره های خوب یا دست کم به خاطرات بی معنی تبدیل خواهند شد.
می گویید چگونه، یا این دنیا روی خودش را به ما نشان خواهد داد و ما به افسوس هایی که خورده ایم خواهیم خندید. یا جهان وفق مراد ما نخواهد بود و خواهیم گفت؛ کاش در همان حال قبلی بودیم و همان گونه می ماندیم که تحملش آسانتر بود.
امام علی (علیه السلام) در نهج البلاغه فرمودند: دنیا دو روز است روزی بر وفق مراد ما و روزی بر علیه ما.
با پاک کردن خاطرات بد زندگی یک روزمان را از دست می دهیم و را حسرت خوردن به گذشته هر دو روزمان را در این جهان می بازیم. بهتر است همیشه و همیشه در حال زندگی کنیم از اتفاقات خوب زندگی مان لذت ببریم و از روز ها و خاطرات بد درس بگیریم و فردایی بهتر بسازیم.
اربعین مهدوی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام مولایم
باز دلم گرفته است
باز از قافله جامانده ام
می خواهم با شما سخن بگویم.
می خواهم بغض قلبی را که کربلا را ندیده است، برای شما بشکنم
می خواهم از خودم شکوه کنم که چرا دعوت نشده ام
می خواهم از زمانی که دلم می گیرد و هجوم غم ها و حسرت ها قلبم را آزرده می کند. برایتان بگویم
می خواهم بگویم؛ که تنها چیزی که می تواند مرا آرام کند. یاد و نام شماست
اینکه انسان اطمینان داشته باشد که هر چه درد و غم او و جهان اطرافش را بگیرد بالاخره به دست بهترین بنده ی خداوند تمامی غم ها و اندوه های جهان به پایان خواهد رسید و درد های بشریت به دستان توانمندش درمان خواهد شد. به خودی خود قوت قلبی است و روزنه ی امیدی که در درون هر انسانی می گوید: برو، جلوتر برو او (قائم آل محمد[صلی آله علیه و آله و سلم]) منتظر است خودت را به او برسان.
و کافیست برسی فقط برسی درد و غم های خودت را که هیچ غم جهانی را هم؛ اگر برای گفتن در محضرش با خودت حمل کنی، تازه می فهمی که قافله را باخته ای
اگر رسیدی؛ همه او می شود و تو، محو تماشا می شوی
از غم چه بگویم که در محضرش آب می شود.
جهان در مقابلش قرن هاست که سکوت کرده است
خورشید؛ از زمانی که ظهر عشق را دیده منتظر ندای ”الا یا اهل عالم“ اوست
حال می دانی مولایت چه می خواهد
آیا می دانی امام زمانت تو را به کجا فرا می خواند
مولایت می گوید :برو
عشق و اندوه دلت را به سیل عشق کربلائی ها برسان
اگر با پای جان نتوانستی اربعینی ها را همراهی کنی؛ با پای دل که میتوانی بروی
برو، خودت را به کاروان عشق برسان
عزم سفر که کردی، خالی می شوی؛ از همه ی بودن ها و شدن ها
از همه ی غم ها و اندوه ها
از خود بی خود می شوی
همه چیز او می شود و تو محو تماشا می شوی
قلبی که مهمانش دعوت نامه ی مولایش باشد، جز لبیک واژه ی دیگری را به حریمش راهی نیست
حتیٰ اگر به وسعت درد و غم جهانیان باشد.
به سینه هرکه تمنای کربلا دارد
همیشه در دل خود روضهای به پا دارد
کسی که عشق تو دارد دگر چه کم دارد؟
بدون عشق تو عالم کجا بها دارد؟
آزاد کرده ی حسین
مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبیت عصمت و طهارت علیهم صلوات اللّه شهید حاج شیخ احمد کافى (رضوان اللّه تعالى علیه) نقل نمود:
یکى از شیعیان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى کرد این بنده خدا ورشکست شد و وضع زندگى اش از هم پاشیده شد حتى خانه اش را هم فروخت.
نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روى تکه حصیرى نشسته بودند یکى دو ماه دیگر بنا بود خانه را تخلیه کنند، و تحویل صاحبخانه بدهند و بروند.
همسرش مى گوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد.
گفتم: چه شده؟ چرا داد مى زنى؟
گفت: اى زن ما همه جور مى توانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم، آبرویمان یک مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرویمان برود.
گفتم: چطور؟ گفت: هر سال دهه عاشورا امام حسین (ع) روى بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آیند ما هم وضعمان ایجاب نمى کند و دروغ هم نمى توانیم بگوئیم آبرویمان جلوى مردم مى رود.
یکدفعه منقلب گردید، گفت: اى حسین مپسند آبرویمان میان مردم برود، قدرى گریه کرد.
همسرش گفت: ناراحت نباش یک چیز فروشى داریم. گفت: چى داریم؟
گفت: من هیجده سال زحمت کشیدم یک پسر بزرگ کردم پسر وقتى آمد گیسوانش را مى تراشى، و فردا صبح دستش را مى گیرى مى برى سر بازار، چکار دارى بگوئى پسرم است، بگو غلامم است. و به یک قیمتى او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینى را روشن کن.
مرد گفت: مشکل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد که او را بفروشیم یا نه.
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضیه را پرسیدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد خودش را در اختیار کسى بگذارد اشکالى ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه.
یک وقت دیدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى گوید.
وقتى وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى کند و گریه مى کند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى کند اشک مى ریزد گفتم: مادر چیزى شده؟
مادر گفت: پسر جان ما تصمیم گرفته ایم تو را با امام حسین (ع) معامله کنیم.
پسر گفت: چطور؟ جریان را نقل کردند پسر گفت: به به حاضرم چه از این بهتر.
شب صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند، پدر دست پسر را گرفت که به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اینهم جوانش است) پس یکمقدار بسیار زیادى گریه کردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، به آن قیمتى که گفت، تا غروب آفتاب هیچکس نخرید، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت: امشب هم مى برمش خانه یکدفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را مى آورم و مى فروشم.
تا این فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسیمه نزد ما آمد بمن سلام کرد جوابش را دادم.
فرمود: آقا این را مى فروشى؟ (نفرمود غلام یا پسرت را مى فروشى) گفتم: آرى. فرمود: چند مى فروشى؟ گفتم: این قیمت، یک کیسه اى بمن داد دیدم دینارها درست است.
فرمود: اگر بیشتر هم مى خواهى بتو بدهم، من خیال کردم مسخرهام مى کند. گفتم: نه. فرمود: بیا یک مشت پول دیگر بمن داد. فرمود: پسر جان بیا برویم.
تا فرمود پسر بیا برویم، این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زیادى هم گریه کرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون.
پدر مى گوید: آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت: چکار کردى؟ گفتم: فروختم. یک وقت دیدم مادر بلند شد گفت: اى حسین به خودت قسم دیگر اسم بچهام را به زبان نمى برم.
پسر مى گوید: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن، یک وقت آقا رویش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گریه مى کنى؟
گفتم آقا این اربابى که داشتم خیلى مهربان بود، خیلى با هم الفت داشتیم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم.
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم.
گفتم: آرى پدرم.
فرمود: مى خواهى برگردى نزدشان؟
گفتم: نه.
فرمود: چرا؟
گفتم: اگر بروم مى گویند تو فرار کردى.
فرمود: نه پسر جان، برو پائین من را پائین کرد، فرمود: برو خانه.
گفتم: نمى روم، مى گویند تو فرار کردى.
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار کردى بگو نه، حسین مرا آزاد کرد.
یک وقت دیدم کسى نیست.
پسر آمد در خانه را کوبید مادر آمد در را باز کرد.
گفت: پسرجان چرا آمدى؟ دوید شوهرش را صدا زد گفت: بتو نگفته بودم این بچه طاقت نمى آورد، حالا آمده.
پدر گفت: پسر جان چرا فرار کردى؟ گفتم: پدر بخدا من فرار نکردم.
گفت: پس چطور شد آمدى؟ گفتم: بابا حسین مرا آزاد کرد.
هر که شد از سر اخلاص عزادار حسین (ع)
نام او ثبت نمایند به طومار حسین (ع)
اى خوش آن پاک سرشتى که غم خود بنهاد
شد در این عمر پریشان دل و غمخوار حسین (ع)
اى خوش آن کس که حسینى شد و از روى خلوص
پیروى کرد ز اندیشه و افکار حسین (ع)
گر بخوبان جنان فخر فروشند رواست
روز محشر همه یاران وفادار حسین (ع)
یا رب این منصب شاهانه ز ما باز مگیر
تا که پیوسته بمانیم عزادار حسین (ع)
گر چه هستیم گنه کار خدایا مگذار
در قیامت دل ما حسرت دیدار حسین (ع)
کرامات حسینی
آزاد کرده ی حسین
مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبیت عصمت و طهارت علیهم صلوات اللّه شهید حاج شیخ احمد کافى (رضوان اللّه تعالى علیه) نقل نمود:
یکى از شیعیان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى کرد این بنده خدا ورشکست شد و وضع زندگى اش از هم پاشیده شد حتى خانه اش را هم فروخت.
نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روى تکه حصیرى نشسته بودند یکى دو ماه دیگر بنا بود خانه را تخلیه کنند، و تحویل صاحبخانه بدهند و بروند.
همسرش مى گوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد.
گفتم: چه شده؟ چرا داد مى زنى؟
گفت: اى زن ما همه جور مى توانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم، آبرویمان یک مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرویمان برود.
گفتم: چطور؟ گفت: هر سال دهه عاشورا امام حسین (ع) روى بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آیند ما هم وضعمان ایجاب نمى کند و دروغ هم نمى توانیم بگوئیم آبرویمان جلوى مردم مى رود.
یکدفعه منقلب گردید، گفت: اى حسین مپسند آبرویمان میان مردم برود، قدرى گریه کرد.
همسرش گفت: ناراحت نباش یک چیز فروشى داریم. گفت: چى داریم؟
گفت: من هیجده سال زحمت کشیدم یک پسر بزرگ کردم پسر وقتى آمد گیسوانش را مى تراشى، و فردا صبح دستش را مى گیرى مى برى سر بازار، چکار دارى بگوئى پسرم است، بگو غلامم است. و به یک قیمتى او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینى را روشن کن.
مرد گفت: مشکل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد که او را بفروشیم یا نه.
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضیه را پرسیدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد خودش را در اختیار کسى بگذارد اشکالى ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه.
یک وقت دیدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى گوید.
وقتى وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى کند و گریه مى کند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى کند اشک مى ریزد گفتم: مادر چیزى شده؟
مادر گفت: پسر جان ما تصمیم گرفته ایم تو را با امام حسین (ع) معامله کنیم.
پسر گفت: چطور؟ جریان را نقل کردند پسر گفت: به به حاضرم چه از این بهتر.
شب صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند، پدر دست پسر را گرفت که به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اینهم جوانش است) پس یکمقدار بسیار زیادى گریه کردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، به آن قیمتى که گفت، تا غروب آفتاب هیچکس نخرید، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت: امشب هم مى برمش خانه یکدفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را مى آورم و مى فروشم.
تا این فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسیمه نزد ما آمد بمن سلام کرد جوابش را دادم.
فرمود: آقا این را مى فروشى؟ (نفرمود غلام یا پسرت را مى فروشى) گفتم: آرى. فرمود: چند مى فروشى؟ گفتم: این قیمت، یک کیسه اى بمن داد دیدم دینارها درست است.
فرمود: اگر بیشتر هم مى خواهى بتو بدهم، من خیال کردم مسخرهام مى کند. گفتم: نه. فرمود: بیا یک مشت پول دیگر بمن داد. فرمود: پسر جان بیا برویم.
تا فرمود پسر بیا برویم، این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زیادى هم گریه کرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون.
پدر مى گوید: آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت: چکار کردى؟ گفتم: فروختم. یک وقت دیدم مادر بلند شد گفت: اى حسین به خودت قسم دیگر اسم بچهام را به زبان نمى برم.
پسر مى گوید: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن، یک وقت آقا رویش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گریه مى کنى؟
گفتم آقا این اربابى که داشتم خیلى مهربان بود، خیلى با هم الفت داشتیم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم.
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم.
گفتم: آرى پدرم.
فرمود: مى خواهى برگردى نزدشان؟
گفتم: نه.
فرمود: چرا؟
گفتم: اگر بروم مى گویند تو فرار کردى.
فرمود: نه پسر جان، برو پائین من را پائین کرد، فرمود: برو خانه.
گفتم: نمى روم، مى گویند تو فرار کردى.
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار کردى بگو نه، حسین مرا آزاد کرد.
یک وقت دیدم کسى نیست.
پسر آمد در خانه را کوبید مادر آمد در را باز کرد.
گفت: پسرجان چرا آمدى؟ دوید شوهرش را صدا زد گفت: بتو نگفته بودم این بچه طاقت نمى آورد، حالا آمده.
پدر گفت: پسر جان چرا فرار کردى؟ گفتم: پدر بخدا من فرار نکردم.
گفت: پس چطور شد آمدى؟ گفتم: بابا حسین مرا آزاد کرد.
هر که شد از سر اخلاص عزادار حسین (ع)
نام او ثبت نمایند به طومار حسین (ع)
اى خوش آن پاک سرشتى که غم خود بنهاد
شد در این عمر پریشان دل و غمخوار حسین (ع)
اى خوش آن کس که حسینى شد و از روى خلوص
پیروى کرد ز اندیشه و افکار حسین (ع)
گر بخوبان جنان فخر فروشند رواست
روز محشر همه یاران وفادار حسین (ع)
یا رب این منصب شاهانه ز ما باز مگیر
تا که پیوسته بمانیم عزادار حسین (ع)
گر چه هستیم گنه کار خدایا مگذار
در قیامت دل ما حسرت دیدار حسین (ع)
کرامات حسینی
زیر خاک را دیدم چقدر تاریک بود
#برزخ__انسان_گناه_بهشت_و_جهنم_آیات___روایات
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.
نمی توانستم چیزی را ببینم؛ پیش خودم فکر می کردم که شاید من نابینا شده ام همه جا تاریک بود تاریکی محض.
می خواستم بنشینم، اما هر چه تلاش کردم نتوانستم مثل ماهی شده بودم که صیادی محکم آن را در دستش گرفته است تا لیز نخورد.
نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است خانواده ام را هر چه صدا کردم کسی جوابی نداد، حال لحضاتی که بغض گلو یم را می گرفت و نمی توانستم گریه کنم و فقط و فقط می خواستم از خودم فرار کنم را داشتم.
احساس می کردم قلبم از کار افتاده است زبانم از ترس بند آمده بود به گمانم همه ی جهان نابود شده بود یک لحظه به این فکر کردم که جهان چقدر پست و بی مقدار است و من چقدر حقیر.
هیچ چیز نمی توانست آرامم کند فقط یک چیز تمام وجودم را پر کرده بود ”یاد خدا آرامش بخش قلبهاست“ چشم هایم را بستم و گفتم: من خدا را دارم.
من خدا را دارم.
احساس می کردم کسی به من نزدیک می شود؛ نمی دانستم که چیست و از ترس نمی توانستم چشمانم را باز کنم.
دلم می خواست گریه کنم، یا (فاطمه الزهرا) خودت کمکم کن
هر چه که نزدیک تر می شد بیشتر می ترسیدم سعی می کردم چشمانم را ببندم تا در آن تاریکی محض مرا نبیند و بگذرد؛ چه خیال خامی از چه فرار می کردم آن هم در تاریکی!
به کجا فرار می کردم اصلا مگر می توانستم؟!
اما برایم عجیب بود عجیب، آرامش محضی که تمام وجودم را فرا گرفته بود انگار دیگر هیچ غمی نداشتم
رها شده بودم رها از همه چیز با آنکه در بند بودم اما گمان میکردم که آزاد آزاد شده ام.
چشمانم را باز کردم همه جا روشن شده بود، انگار در جهان دیگری بودم چه حیرت انگیز بود؛ مات و مبهوت به اطرافم می نگریستم؛ که آن شخص را در کنار خود دیدم چه زیبا بود به عمرم چنین شخص زیبایی را ندیده بودم مانند پری هایی بود که در خیال هایم می ساختم و هزاران هزار برابر زیباتر.
دست خود را که هاله ای از نور بود به سمتم دراز کرد و گفت:زیر خاک را دیدی چقدر تاریک بود.
کلّ نفس ذائقة الموت
در مورد آیه صدم سوره ی مومنون؛ «و من ورائهم برزخ… .» امام صادق علیه السلام فرمود: «هو القبر و ان لهم فیه لمعیشة ضنکا و الله ان القبر لروضة من ریاض الجنة او حفرة من حفر النار: مراد از برزخ همان قبر می باشد و البته برای کافران هر آینه زندگی سختی در آنجا می باشد به خدا سوگند که قبر هر آینه باغی از باغ های بهشتی (برای مؤمنین) و یا حفره ای از حفره های آتش جهنم (برای کافران و . .). می باشد.»
بحارالانوار: ج 6، ص 218