ممنونم که باز هم مرا به خانه ات راه دادی
دیگر نفسش بالا نمی آمد
به سختی نفس می کشید. سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بود دیگر داشت دق می کرد. در و دیوار خانه برایش حکم زندان را داشتند.
تلفنش که زنگ خورد. نگاهی به صفحه ی آن انداخت. پسرش بود. نمیخواست جواب بدهد!
حتما میخواست باز هم بگوید که پدر جان شما که نفستان بالا نمی آید باید در بیمارستان بستری شوید و از این حرف ها.
گوشش پر بود از حرف هایش
اما باز دلش طاقت نیاورد و گوشی موبایل را باز کرد
الو سلام پس س سر گلم
ممنون میییگذره دیگه، چی واقعا
با شنیدن جمله ی پسرش که جواب تست منفی اومده
انگار جانی دوباره گرفت و گفت خدا وشکر
خداروشکر، یا امام حسین از تو ممنونم که من رو این روز عاشورا تا امید نکردی
خدا رو شکر که من رو از در احسان و نعمت خودت لی نصیب نگذاشتی.
پسرش گفت که پدرجان می آیم دنبالت تا با هم به عزاداری برویم
اما باید قول بدهید که از ماشین پیاده نشوید
قول داد و سریع بلند شد. جان تازه ای گرفته بود و لباس هایش را تند تند می پوشید. آنقدر سریع لباس هایش را بر تن کرده بود که متوجه نشده بود که دکمه های پیراهنش را اشتباه بسته است
پسرش از راه رسید و او را در آغوش گرفت لحظه ای گریه کرد و خدا را شکر کرد و بعد از مرتب کردن سرو روی پدرش او را در ماشین نشاند و به سمت میدان حرکت کردند. در تمام ساعات عزاداری کنار پدرش نشسته بود آخر اینبار روضه ی پدرش فرق می کرد بیشتر از هر عاشورای دیگر اشک می ریخت و گریه می کرد
حرف ها و سخنانی که بر لب میراند هزاران برابر سوزناکتر از روضه ها بود.
پدرو پیری که در ماشین نشسته بودند و به جماعتی که عزاداری می کردند نگاه می کردند
پدری که روضه میخواند و پسری که سینه میزد
و جماعتی که دور ماشین جمع شده بودند و می گریستند و عزاداری می کردند