یکبار جستی ملخک...
زن و شوهر فقیری با هم زندگی میکردند. مرد بنّا بود. یک روز زنش رفت حمام و دید حمام قرق است. پرسید: «چرا حمام رو قرق کردید؟»
جواب دادند: «زن رمالباشی میخواد بیاد حمام.»
زن آنقدر التماس کرد که راهش دادند. همین موقع یک زن چاق و بدترکیب و چند تا کلفت از راه رسیدند. کلفتها زیر بازوهای زن رمال را گرفته بودند. زن بنا دید عجب جاه و جلالی! به خانه برگشت و به شوهرش گفت: «از فردا باید رمال بشی!»
بنا گفت: «دست بردار زن، من که رمالی بلد نیستم.»
زن گفت: «من این چیزها سرم نمیشه. یا باید رمال بشی یا من رو طلاق بدی.»
بنا که زنش را خیلی دوست داشت قبول کرد.
زن گفت: «فردا بیل و کلنگت رو میفروشی و یک تختهی رمالی و دو سه تا کتاب کهنه میخری. بعد گوشهای مینشینی و رمل میاندازی. هر کس اومد پیشت، بهش میگی طالع تو در برج عقربه و به زودی فلان میشی و بهمان میشی.»
فردای آن روز، بنا بیل و کلنگ را فروخت و اسباب رمالی خرید و گوشهای نشست. از بخت بد، اولین کسی که سراغش آمد، جلودار پادشاه بود. جلودار گفت: «دستم به دامنت، جناب رمالباشی. کمکم کن! شتر پادشاه رو که بارش پر از پول بود، گم کردم. اگر پادشاه بفهمه روزگارم رو سیاه میکنه. رمل بنداز ببینم کجاست؟»
رمالباشی توی دلش گفت: «پدرت بسوزه زن! دیدی چه بلایی سرم آوردی. حالا من چی کار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»
همینطور بیخودی مهرهها را در دستش میگرداند، یک دفعه آنها را روی تخته ریخت و گفت: «جناب جلودار باشی! صد دینار نخود میخری و راه میافتی. راه میری و نخودها رو روی زمین میریزی؛ هر جا تموم شد، سه مرتبه دور خودت میچرخی. دفعهی سوم هر طرف قرار گرفتی، راست شکمت رو میگیری و میری جلو و شترت رو پیدا میکنی.»
جلودار همین کار را کرد. رسید به یک خرابه. شترش آنجا خوابیده بود. خوشحال شد، مهار شتر را گرفت و به قصر برد و آنقدر از رمال تعریف کرد که پادشاه دستور داد او را رمالباشی دربار کنند. زن وقتی فهمید خوشحال شد، اما بنا از عاقبت کار میترسید.
مدتی گذشت. رمالباشی هر روز به دربار میرفت و میآمد، تا اینکه یک شب چهل دزد به خزانهی پادشاه زدند و آن را خالی کردند. صبح که شد، پادشاه رمال را خواست و گفت: «تا چهل روز دیگر باید دزدها را پیدا کنی.»
رمال، ناراحت و غمگین به خانه آمد و ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زن کمی فکر کرد و گفت: «نترس، خدا کریمه. حالا برو بازار و چهل تا خرما بگیر. هر شب یک دونه خرما بخور و هستهاش رو بنداز تو کوزه که دست کم بدونیم روز چهلم چه روزیه.»
رمالباشی چهل تا خرما خرید و به خانه آمد.
از آن طرف، دزدها با خبر شده بودند که پادشاه رمالی دارد که همه چیز را میداند و حتی میتواند زیر زمین و بالای آسمان را ببیند. دزدها که خیلی ترسیده بودند، دور هم نشستند و گفتند: «چه کنیم که از دست این رمال جون سالم به در ببریم؟»
فکری به خاطرشان رسید و قرار گذاشتند هر شب، یک نفر به پشت بام خانهی رمال برود و ببیند رمال چه کار میکند.
شب اول، یکی از دزدها به پشت بام خانهی رمال رفت و درست لحظهای رسید که رمال خرما را خورد و گفت: «این اولیش!»
دزد فکر کرد او را میگوید. باعجله پیش دوستانش برگشت و گفت: «اینکه گفتند رمال تو کارش استاده حقیقت داره، چون تا من پام رو تو خونهاش گذاشتم، گفت این اولیش!»
رنگ از روی دزدها پرید و حسابی ترسیدند. روزها پشت سر هم میگذشتند. رمال هر شب یک خرما میخورد و هستهاش را توی کوزه میانداخت و میگفت: «این دومیش، این سومیش…»
و از خوششانسی این حرف را درست در لحظهی آمدن دزدها میزد و آنها فکر میکردند رمال آنها را میگوید.
شب سی و نهم شد. دزدها دور هم نشستند و گفتند: «ما اگر زیر زمین و بالای آسمون هم بریم، نمیتونیم از دست رمالباشی فرار کنیم و آخرش ما رو به کشتن میده. پس بهتره خودمون بریم و جای پولها رو نشونش بدیم. این طوری شاید پادشاه از تقصیر ما بگذره.»
صبح روز بعد شمشیر و قرآن برداشتند و رفتند پیش رمالباشی و گفتند: «یا ما را با این شمشیر بکش و یا به این قرآن ببخش!» بعد جای جواهرات را به او گفتند. رمالباشی کمی نصیحتشان کرد. بعد دوان دوان خدمت پادشاه رفت و محل جواهرات را نشان داد و از دزدها شفاعت کرد. شاه قبول کرد و پرسید: «راستش را بگو، چرا دزدان را شفاعت کردی؟»
رمالباشی جواب داد: «قربان، دزدها وقتی خبردار شدند که شما این کار رو به من سپردید از ترس فرار کردند و به یکی از شهرهای مغرب زمین رفتند. حالا اگر شما بخواهید پیداشون کنید، باید دو برابر پولی که دزدیده شده خرج لشکرکشی کنید.»
پادشاه کمی فکر کرد و گفت: «انگار حق با توست. تو نه تنها رمال خوبی هستی، بلکه مشاور کاردانی هم هستی.» بعد دستور داد پاداش خوبی به رمال بدهند. رمال خوشحال شد و خدا را شکر کرد. شب به زنش گفت: «ما اونقدر ثروت داریم که برای هفت پشتمون هم بسه. بیا تا کار به جاهای باریک نکشیده، از این وضع خلاصم کن.»
زن کمی فکر کرد و گفت: «فردا صبح وقتی شاه به حمام رفت، تو باید خودت رو به او برسونی و دست و پاش رو بگیری و اون رو از آب بندازی بیرون. اینطوری فکر میکنه دیوونه شدی و از دربار بیرونت میکنه.»
فردای آن روز، همانطور که زن گفته بود، رمال شاه را مثل دیوانهها از آب بیرون کشید. ناگهان سقف حمام ریخت. پادشاه اول از دست رمال خیلی عصبانی شد، اما وقتی فهمید قضیه از چه قرار است، دستور داد او را از مال دنیا بینیاز کنند.
از آن روز به بعد مهر رمال بیشتر به دل پادشاه نشست و رمال یکی از نزدیکان پادشاه شد. روزی از روزها شاه هوای شکار به سرش زد و با خدم و حشم فراوان عازم شکار شد. رمالباشی هم با او رفت. همانطور که میرفتند، ملخی آمد و روی زین اسب پادشاه نشست. پادشاه آن را گرفت و مشت خود را بست و از رمال پرسید: «بگو ببینم، در دست من چیست؟»
رنگ از روی رمال پرید. سرش را به آسمان کرد و گفت: «خدایا، آخر مشتم را باز کردی!»
بعد زیر لب گفت: «یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر تو دستی ملخک…»
پادشاه که گمان کرد رمال فهمیده است، به او آفرین گفت و مشتش را باز کرد. ملخ پرید و رفت. پادشاه به بنا گفت: «هر آرزویی داری بگو تا برات برآورده کنم.»
بنا که فرصت را مناسب دید، گفت: «من فقط یک آرزو دارم…»
پادشاه گفت: «بگو!»
بنا گفت: «از کار رمالی خسته شدهام. دلم میخواد بقیهی عمرم رو استراحت کنم.»
پادشاه گفت: «با آنکه میدانم دیگر رمالی به خوبی تو پیدا نخواهم کرد، اما چون قول دادم قبول میکنم.»
بعد به او هدایای زیای بخشید. بنا و زنش سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
سرمایه های تحریم ناپذیر
دست برادری ارتش و سپاه حرکتی زیبا پس از حرکت زشت آمریکاییها بود
سرزمین زیبای من ایران سرمایه های ارزشمند زیادی دارد.
ایران سرزمین زر خیز و زر پرور است ، و همین موضوع دستمایه ای شده برای دشمنان و روباه صفتان تا دست طمع خود را به سمت این سرزمین ارزشمند دراز کنند و تلاششان بر این باشد که با هر وسیله ای که میتوانند سعی در نابودی سرزمین ما داشته باشند.
دشمن ما یک روز با لشکر کشی جهانی و هشت سال مقدسی که راه ما را روشن تر کرد و با عنایت خداوند دشمنان ما را مضحکه ی جهانیان ساخت ؛ روز دیگر با ترور دانشمندان هسته ای ، تحریم های گوناگون و … تمام تلاش خود را به کار بردند تا سرزمین ما را نابود کنند.
دشمنان ما به بهانه های مختلف تحریم های اقتصادی ،تجاری ،نظامی و حتی علمی را مانند تیرهای سمی شیطان با کمان مکر و حیله به سوی سرزمین ما نشانه رفته اند و زهی خیال باطل که تمام تیر هایشان با سد محکمی به نام سربازان امام زمان (عج) ،سپاه پاسداران جمهوری اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران که به امید الهی پرچم این انقلاب مقدس را به دست حضرت حجت خواهند رساند رو به رو شدند.
و امروز با تروریست نامیدن این موهبت های الهی سعی در نابودی ایران دارند؛ که این دشمنان شیطان صفت از پیش شکست خورده اند و این سخنان واهی و این تحریم های دست و پا شکسته جز نشان دادند ضعف بزرگ شیطان بزرگ (آمریکا) هیچ پیامد دیگری ندارد و نخواهند داشت ، به امید الهی چهره ی دشمنان ما آشکار شده است و با امید حق نابودی هر چه زودترشان با دست های خودشان را به زودی خواهیم دید.
دشمنان ما با تروریست خواندن نیرو های امنیتی کشور عزیز ما ایران ؛ گور خود را از پیش کنده اند و خودشان می دانند که آخرین نفس های خود را می کشند و این اقدامشان علیه جوانان غیور سرزمین ما جز پرتاب سنگی در تاریکی چیز دیگری نیست . این لشکر خدا ، سرمایه های گرانقدر این سرزمین جوانان سپاهی و ارتشی که با جان های شریف خود از جان ها و نوامیس ما حفاظت می کنند و آمریکا و هم پیمانانش را نا امید تر از قبل بر سر جایشان می نشانند این ارتشیان غیور و سپاهیان عزیز سرمایه های واقعی این سرزمین هستند ؛ سرمایه هایی تحریم ناپذیر.
جامه ی زهرا
اثر و بركت جامه زهرا عليها السلام
فاطمه عليها السلام از زن «زيد» يهودى مقدارى جو قرض گرفت و در مقابل، جامه اى را نزد او گرو گذاشت. از بركت جامه زهرا عليها السلام، خانه يهودى نورباران شد. وقتى زيد يهودى به خانه اش آمد و آنجا را غرق نور ديد، با شگفتى از همسرش پرسيد: «اين نور در خانه ما از چيست؟ » آن زن پاسخ داد: «اين نور كه مى بينى، از جامه فاطمه عليها السلام، دختر پيامبر است». زيد يهودى با شنيدن اين سخن بى درنگ ايمان آورد و مسلمان شد. پس از او، زنش و همسايگانش تا هشتاد نفر نيز به دين اسلام گرويدند [١]
———-
[١]: مناقب آل ابى طالب، ابن شهر آشوب، ج ٣، ص ٣٣٧.
پدر
فقط
فقط یک چیز از خداحافظی بدتر است ؛
فرصت خداحافظی پیدا نکردن…
این زخم همیشه تازه می ماند و هر چه نگفته ای
و هرچه نکرده ای تا ابد عذابت می دهد .
در هرچهره ی بیگانه او را می بینی،
در هرلحظه ی بعد از او به خودت می گویی
اگر آن آخرین بار این یا آن کار را کرده بودم،
اگر این یا آن کلمه را گفته بودم ،
در نهایت می فهمی فقط یک کلمه بود
که می خواستی بگویی : دوستت دارم #پدر.
این آن نگفته ی از دست رفته است و
آن بوسه ها، آن بوسه ها که بر دست و صورتش ننشاندی
و دیگر فرصتی برای هیچکدام این ها نخواهد بود .
دنیا یک لحظه بود و تو آن لحظه را باخته ای .
آنکه این فرصت را ازدست داده بازنده ی ابدی خواهد بود.
معجزیهء درخت
معجزيۀ درخت
از جمله معجزات پيامبر (ص) حديث درخت است؛ اميرمؤمنان على (ع) مى فرمايد: «من با پيامبر (ص) بودم، زمانى كه گروهى از بزرگان قريش نزد او آمدند و گفتند: اى محمّد تو امر بزرگى (نبوت) را ادّعا مى كنى كه پدران تو و هيچ كس از خاندان تو آن را ادعا نكرده است و ما از تو كارى مى خواهيم كه اگر انجامش دهى، مى دانيم كه پيامبر و فرستاده خدايى و اگر انجام ندهى، درمى يابيم كه جادوگر و دروغگويى.
پيامبر (ص) فرمود: چه مى خواهيد؟! گفتند: اين درخت را براى ما فرا خوان تا با ريشه هايش [از زمين] كنده شود و جلوى رويت بايستد. پيامبر (ص) فرمود: خداوند بر همه چيز تواناست. اگر اين خواهش شما را برآورد، آيا ايمان مى آوريد و به حقّ گواهى مى دهيد؟! گفتند: آرى. فرمود: من به شما آنچه را مى طلبيد نشان مى دهم و البتّه مى دانم كه به خير و خوبى نمى گرويد و در ميان شما كسى هست كه [بر كفرش باقى مى ماند و در جنگ بدر كشته مى شود و]، در چاه افكنده مى شود و كسى هست كه لشكرها گرد آورد. پس از آن پيامبر (ص) فرمود: اى درخت! اگرتو به خدا و روز رستاخيز ايمان دارى و مى دانى كه من پيامبر خدا هستم، با ريشه هاى خود كنده شو و به فرمان خدا جلوى من بايست».
اميرمؤمنان (ع) مى فرمايد: «سوگند به خدايى كه آن حضرت را به حق (راستى و درستى) برانگيخت، درخت با ريشه هايش كنده شد و آمد، درحالى كه صدايى سخت داشت؛ صدايى همچون صداى بال مرغان. تا جلوى پيامبر (ص) [آمد و] مانند مرغ، بال زنان ايستاد. شاخه بالاى خود را بر سر رسول خدا (ص) و بعضى از شاخه هايش را بر دوش من افكند و من در طرف راست آن حضرت (ص) بودم. پس چون آن گروه آن را ديدند، از روى طغيان و گردنكشى گفتند: فرمان بده نيمى از درخت پيش تو آيد و نيم ديگر در جاى خود بماند. پيامبر (ص) درخت را به آن درخواست فرمان داد. پس نيم آن به سوى حضرت رو آورد كه به شگفت ترين رو آوردن و سخت ترين صدا كردن شبيه بود و نزديك بود به رسول خدا (ص) بپيچد. آنان از روى ناسپاسى و سركشى گفتند: امر كن آن نيمه بازگردد و به نيم ديگر خود بپيوندد؛ همچنان كه بود. پيامبر (ص) امر فرمود و درخت بازگشت.
پس من گفتم: كسى جز خدا سزاوار پرستش نيست. اى رسول خدا من نخستين كسىام كه به تو ايمان آوردم و نخستين كسىام كه اقرار كردم به اينكه درخت فرمان و خواست خدا را به جا آورد؛ آنچه را براى اعتراف به پيامبرى تو و احترام امانت لازم بود. پس هميۀ آن گروه گفتند: جادوگر بسيار دروغگويى است. جادويى شگفت دارد كه در آن چابك است و [گفتند: ] آيا تو را در كارت غير از اين شخص [كسى] تصديق مى كند كه مقصود قريش، من بودم» [۱]
آنها كه بر قلبشان باطل چيره و به جهل ظلمانى شده بود، هيچ كس ايمان نياورد. (وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها) ؛ «و اگر هر نشانه و معجزه اى را ببينند ايمان نياورند». (انعام: ٢۵) آرى، آن كه خدا قلبش را از پليدى و شك پاك كرد، به پيامبر (ص) ايمان آورد و او دروازيۀ شهر دانش پيامبر (ص)، امام على (ع) بود.
———-
[۱]: زندگانى پيامبر اعظم ص، باقر شريف قَرَشى، ترجمه سيد ابوالحسن هاشمى تبار و محمد تقدمى صابرى، ص٢٠٨؛ به نقل از شرح نهج البلاغه، ج٢، صص١۵٨و ١۵٩. با اندكى تصرف.